• امروز : افزونه پارسی دیت را نصب کنید
  • برابر با : Saturday - 12 July - 2025
0
روایتی انسانی از دو کودک شهید در حمله اسرائیل به تبریز

طاها و علیسان؛ دو کودک، دو همسایه، دو رؤیای ناتمام

  • کد خبر : 184059
  • 21 تیر 1404 - 11:00
طاها و علیسان؛ دو کودک، دو همسایه، دو رؤیای ناتمام
یازاکو - کوچه آرام بود. شب تابستانی در تبریز، و دو کودک که جلوی خانه، کنار مادرانشان ایستاده بودند. طاها توپ‌بازی می‌کرد، علیسان تازه از خانه بیرون آمده بود. ده دقیقه هم نگذشته بود… که جنگ، بی‌صدا، تا دم در خانه آمد.

یازاکو، آناهل اسدی- کوچه آرام بود. شب تابستانی در تبریز، و دو کودک که جلوی خانه، کنار مادرانشان ایستاده بودند. طاها توپ‌بازی می‌کرد، علیسان تازه از خانه بیرون آمده بود. ده دقیقه هم نگذشته بود… که جنگ، بی‌صدا، تا دم در خانه آمد. نه مدرسه را دیدند، نه پاییز را. نه رؤیاهایشان را بزرگ کردند، نه اسباب‌بازی‌هایشان را جمع. طاها بهروزی و علیسان جباری، دو کودک هفت‌ساله، همسایه بودند. با هم، در همان نقطه‌ای که کودکانه ایستاده بودند، شهید شدند. این روایت، صدای مادران و پدرانی‌ست که هنوز نمی‌دانند چگونه به خانه‌ای برگردند که دیگر صدای بچه‌ها در آن نمی‌پیچد.

طاها بهروزی/ توپِ خونی در حیاط خانه

طاها تازه هفت‌ساله شده بود. یازدهم خرداد، تولدش بود. فردای تولد، خانواده به خانه‌ی جدید اسباب‌کشی کردند. قرار بود این خانه، آغاز فصل تازه‌ای باشد. برای مدرسه ثبت‌نامش کرده بودند، واکسن زده بود، عکس گرفته بودند. آن شب، قرار بود عکس مدرسه‌اش را بگیرند. اما ساعت هشت‌ونیم شب، همه‌چیز تمام شد.

مادرش تعریف می‌کند: «جلوی در بودیم. طاها با توپش بازی می‌کرد. دو سه قدم بیشتر باهام فاصله نداشت. یهو صدای انفجار اومد. گوشم پر شد، همه‌جا دود گرفت. رفتم تو خونه، نبود. برگشتم، دیدم خودش داره میاد سمت حیاط. اومد، تو بغلم افتاد. خواستم بغلش کنم، دیدم از دستم خون می‌ره… نفهمیدم زخمی‌ام یا نه. فقط فکر طاها تو سرم بود.»

طاها را همسایه‌ها با ماشین شخصی به بیمارستان بردند. نبض داشت، اما نماند. ترکش‌ها به قلب، پهلو، صورت و پایش خورده بود. لباسی که آن شب به تن داشت، لباسی بود که برای محرم خریده بودند. با همان لباس، رفت… مادرش هم مجروح شد. استخوان دستش شکست، پایش ترکش خورد. بخیه زدند، آتل بستند. یکی از ترکش‌ها هنوز در بدنش مانده.

طاها، تنها فرزند خانواده بود. وقتی مادرش سبزی پاک می‌کرد، با لحن کودکانه‌اش می‌گفت: «مامان، چون دختر نداری، من کمکت می‌کنم.» و بارها گفته بود: «بزرگ شم، خودم مراقبتون می‌کنم.» پدرش هم تصویری دارد که فراموش نمی‌کند: «اون روز، کارتم رو دادم بهش. گفتم برو هر چی دوست داری بخر. رفت با علیسان، آبمیوه و کیک خریدن. خوردن. قبل از رفتنم سر کار، بغلش کردم… همون آخرین بار بود.»

طاها، بعد از کوچ از روستا، از جنگ می‌ترسید. به مادرش گفته بود: «مامان، اگه بیام تبریز، نکنه موشک بخوره بهم؟ نکنه شهید شم؟» مادرش حالا فقط یک جمله می‌گوید: «انگار خودش می‌دونست…»

علیسان جباری/ رؤیای پلیس شدن، ناتمام ماند

ساعت حوالی هشت شب بود. علیسان تازه با مادرش رفته بود جلوی در خانه. ده دقیقه بیشتر نگذشته بود که انفجار آمد. مادرش می‌گوید: «دیدم دود بلند شد. علیسان جلوی چشمم افتاد زمین. بغلش کردم. یه چیزایی هم به من خورده بود. بردمش حیاط… دیدم دیگه جون نداره. داد زدم. همسایه‌ها اومدن. ازم گرفتنش، بردنش بیمارستان.»

ترکش به سرش خورده بود. درجا تمام کرده بود. به مادرش نگفتند. او را هم بخیه زدند. فقط گفتند علیسان در اتاق عمل است. شب را با امیدی کور گذراند… تا صبح، که دیگر نگفتند چیزی. فقط سکوت ماند.

پدرش وقتی از سر کار برگشت، نتوانست فرزندش را ببیند. می‌گوید: «دنیا رو سرم خراب شد… خدا لعنتشون کنه. خدا به هیچ‌کس داغ بچه نشون نده.»

علیسان هم ثبت‌نام مدرسه‌اش را کرده بود. دوست داشت پلیس شود، یا خلبان. اسباب‌بازی‌هایش، سرباز بودند. مدام می‌پرسید: «کی می‌رم سربازی؟ کی پلیس می‌شم؟» خیلی آروم بود، خجالتی، مظلوم. عاشق کاراته. قرار بود تابستان بفرستندش کلاس کاراته و فوتبال. اما نرسید.

مادرش می‌گوید: «همه کاراش جلوی چشممه. ولی اون لحظه‌ای که جلوی چشمم افتاد و شهید شد… از ذهنم نمی‌ره.» پدرش هم می‌گوید: «هر وقت می‌رسیدم خونه، می‌پرید بغلم. حالا فقط بغض مونده. فقط سکوت.» وقتی از پدر علیسان پرسیدم که چطور صدای پسرتان باشیم، با گریه گفت: «بگید علیسان تو راه وطن شهید شد… همین.»

این روایت، قصه نبود؛ واقعیت بود

طاها و علیسان، فقط دو کودک بودند. نه سرباز، نه تهدید. فقط بچه‌هایی که مدرسه را ندیدند، اما جنگ را دیدند. کفش‌هایی که خاک حیاط را رفتند، اما حیاط مدرسه را نه. حالا فقط چند اسباب‌بازی مانده و دو مادر که هنوز جای بغل بچه‌ها را روی لباس مشکی‌شان حس می‌کنند.

 یادداشت نویسنده:

آخر مصاحبه، فقط گریه بود.
نه فقط برای آن‌ها؛ برای من هم…
وقتی برگشتم تا بنویسم، دوباره گریه کردم.
نوشتن این روایت، مرورِ یک داغ بود؛
داغی که کاش هیچ‌وقت بر دل هیچ مادری ننشیند…

لینک کوتاه : https://yazeco.ir/?p=184059

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.