یازاکو، مجتبی رزمی _ نیمهشب ۱۷ اردیبهشت ۱۳۰۹، زلزله در حالی دیلمقان را درنوردید که مردم شهر هنوز از هراس تکانهای روز قبل رها نشده بودند. صبح سهشنبه، در ساعت ۱۰، زمینلرزهای به بزرگی ۵٫۵ ریشتر، حدود ۱۵ نفر از اهالی روستاهای قصبه دیلمقان را به کام مرگ کشانده بود. اما فاجعهی اصلی پانزده ساعت بعد رخ داد نیمهشبی که شهر، یکباره به ویرانهای بدل شد و سلماس در حافظهی تاریخ با زلزله گره خورد. اما آیا سلماس فقط همین است؟
سلماس، شهریست در شمالغربی ایران، در دل استان آذربایجان غربی، جایی در میانهی دشت و کوه، در جوار مرزهای ناآرام دیروز و ساکت امروز. شهری نهچندان بزرگ در نگاه آماری، اما بهغایت وسیع در حافظهی تاریخ، فرهنگ و درد.
اینجا نه فقط یک شهر، که یک گرهگاه است گرهی از اقوام، ادیان، زبانها و شکستها. سلماس، یک نسخهی فشرده از تاریخ ایران است جایی که امپراطوریها بر هم آوار شدهاند، زلزله استخوانبندیاش را بارها شکسته، اقوام کوچاندهشده در آن به هم رسیدهاند، از پس قتل عام جیلولوق و سیمیتقو جان به در برده و هنوز هم از درون چشمههایش، تاریخ میجوشد.
سلماس نه فقط قربانی زلزله، که قربانی نادیدهانگاری هم هست. در کتابهای درسی و رسانههای سراسری، نامی از آن کمتر شنیدهایم. گویی تاریخ ایران را تنها از زاویهی تهران و چند کلانشهر دیگر مینویسند و صداهای حاشیه خاموش میماند.
نوشتن دربارهی یک شهر، گاه نه از سر کنجکاوی جغرافیدانان است و نه وظیفهی تاریخنویسان. گاه نوشتن، شکل دیگری از زیستن است راهی برای نگهداشتن آنچه دارد از دست میرود. نگارنده از سلماس مینویسد، نه چون سلماس شهری توریستیست، نه چون در متن قدرت قرار دارد، بلکه درست به این دلیل که در حاشیه است، و فراموششده، اما زنده.
سلماس را در کمتر نقشهای پررنگ خواهید یافت، در کمتر کتاب درسی نامش آمده، و کمتر سریال یا مستندی، قامت ستبر و خمیدهاش را به تصویر کشیده است. اما همین شهر ساکت، در دل دشتها و دامنهی کوهها، حافظهای دارد که پر از خاک، خون، کوچ، مرز، تنوع و سکوت است.
سلماس را باید نوشت، چون تاکنون دیگران ننوشتند. مکث، کمتر نوشتند. چون تاریخنگاری رسمی، شهر را یا حذف کرده یا سادهسازی. باید نوشت، چون فرزندان این شهر، تصویر روشنی از گذشته خود ندارند. چون کوههای اوچ قارداش، دشت پیرچاووش، رودخانههای فصلی زولا، کوچههای زلزلهزده، قلعه چهریق، آبشار خورخوره، کلیسای هفتوان و لالاییهای ترکی مادربزرگها، همه در معرض بی مهریاند و چون سلماس، تنها یک شهر نیست یک حافظه است که اگر ثبت نشود، خاموش میشود.
و البته که سلماس فقط حافظه نیست معماریاش نیز تماشایی است. پس از زلزله بزرگ، شهری با بافت شطرنجی کمنظیر ساخته شد خیابانهایی منظم، میادینی متقارن، و خانههایی که هنوز نفس معماری را با نظم مدرن در هم آمیختهاند. سلماس یکی از معدود شهرهای ایران است که چنین طرح شطرنجی دارد طرحی که آن را به موزهای زنده در دل دشت بدل کرده است.
سلماس نهتنها تاریخ، که امروز هم دیدنی است. هوای پاک دشتهای بخشکند و قره قشلاق، کوههای قارنی یاریق، چشمههای آب گرم ایستی سو و باغهای پرثمر سرنق و اولق، کول تپه اهرنجان و کهنهشهر فرصتی کمنظیر برای گردشگریاند. از کتیبهی تاریخی خان تختی تا باغات سیب گلعذان همه دعوتی است برای دیدن سلماس نه فقط در کتاب، که از نزدیک.
برای نگارنده، این نوشتن، نوعی ادای دین است. به کوچههایی که خاکشان را کودکی کرده، به شهری که با عدم توسعه، قاچاق و مهاجرت کم رمق شده، و به شهری که بیش از همه، از نبودن امکانات و توسعه رنج میبرد. این یادداشت دعوتیست برای دیدن سلماس نه با نگاه توریستها، بلکه با نگاه یک فرزند. فرزندی که نمیخواهد بر چهره وطنش گرد فراموشی بنشیند.
پس اگر این یادداشت، تنها بتواند یک تصویر را حفظ کند، یک واژه را زنده نگه دارد، یا یک روایت را از گمشدن نجات دهد، رسالتش را انجام داده است. و اگر بتواند دل یکی از فرزندان این سرزمین را گرم کند، و یا دل یکی از مهاجرتکنندگان را بلرزاند، آنگاه خود یک چشمه خواهد بود.
قطعا روح رضا براهنی، شاعر بزرگ که از عشق و حسرت سخن میگوید هم شاد خواهد شد که از شعرش وام بگیریم و یاد کنیم.
با توام ای سلماس خانم زیبا
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا سر که ندارم که طشت بیاری که سر دهمت سر
با توام سلماس خانم زیبا!