به گزارش یازاکو، دلی دومرول در برابر مرگ به اعتراض برمیخیزد. اعتراض میکند که چرا جان جوانمردی گرفته میشود. این سئوال بسیار انسانی در واقع پرسشی رادیکال است اعتراض به نظم جهان، به قرارداد تقدیر، به خدایی که جانها را بیدلیل میستاند. و شگفت آنکه خدای این قصه، خدایی مطلق نیست دست نیافتنی نیست. او به گفتوگو تن میدهد، اهل معامله است، بدهبستان میکند. شرط میگذارد، میشود با او مذاکره کرد، میشود از او مهلت خواست. همین ویژگی، قصه را از یک روایت بسته و تقدیری به روایتی باز و انسانی بدل میکند.
پدر و مادر این افسانه هم باز مقدس نیستند، آنها حاضر نیستند جان خود را به پای فرزند بریزند و چقدر ملموساند، وچقدر انسانی است و چقدر حرفشان درست است، قابل درک است. منطقی است. هر چند در افسانه مذموم شمرده شود آنها میان بقا و عاطفه، دومی را انتخاب میکنند. اینجا روایت به دایره واقعیت نزدیک میشود جایی که اسطوره و زندگی به هم میرسند.
و در نهایت، عشق است که جان میبخشد. تنها زن دومرول است که نقطهی روشن روایت باقی میماند. او مرگ را به آغوش میکشد تا عشق را زنده نگه دارد. همین عشق و وفاداری است که سرنوشت قصه را تغییر میدهد و مرگ را پس میراند. مرگی که با اعتراض آغاز شد، با عشق پایان مییابد اما این عشق رهایی بخش نیست، سنگین است، بی رحم است. دومرول در برابر آن عاجز میشود، و مرگ او نه تراژدی و پیروزی، بلکه تسلیم در برابر عشقی است که از قدرتش بزرگتر است. و این شاید پیام نهایی داستان باشد زندگی تنها با دو نیرو معنا مییابد، اعتراض و عشق.
دومرول اسطورهای است که ضداسطورهی خود را میپرورد. انسانی که همزمان قهرمان و شکستخورده، سرکش و مطیع، عاشق و ناتوان است. این ویژگی، متن را به مدرنترین لایهی ممکن در روایت کهن تبدیل میکند. لایهای که از شکست، ترس از مرگ و ناتوانی انسان در برابر عشق و تقدیر سخن میگوید.
این روزها نمایش دلی دومرول به نویسندگی شاهین مرادی و کارگردانی محمد سالار قلیزاده، بر صحنهی سالن استاد صیامی تبریز روایت میشود، آیینی موسیقایی که با شعر و حرکات فولکلوریک آذربایجانی، قصهای کهن را دوباره به زندگی میآورد، و مخاطب را به قلب انسانیترین اسطوره هدایت میکند. ببینید. همین.