• امروز : افزونه پارسی دیت را نصب کنید
  • برابر با : Saturday - 22 November - 2025
0

داستان حسابداری که کتابدار شد/ حکایت تولد کتابسرای مولی و انتشارات آیدین در تبریز

  • کد خبر : 190734
  • 01 آذر 1404 - 15:00
داستان حسابداری که کتابدار شد/ حکایت تولد کتابسرای مولی و انتشارات آیدین در تبریز
حسابدار شرکت‌های بزرگ صنعتی در تبریز بود، اما در اوج جوانی و زمانی که می‌توانست در کارش رشد کند و به نان و نوایی برسد، کارش را رها کرد و به عالم کتاب آمد و تا امروز ماندگار شد.

 به گزارش یازاکو، نامش اصغر عباسپور است. اساتید و صاحبان قلم و علاقمند به دنیای ادبیات در تبریز، او را با کتابفروشی مولی و انتشارات آیدین می‌شناسند. انسانی تحصیل کرده و فرهیخته در عالم ادبیات که شاید کسی نمی‌داند، سرنوشتش چگونه از کارخانه به کتابخانه کشیده شد.

وقتی حرف از گذشته می‌شود، خاطرات کم رنگی را که در گوشه ذهنش مانده است، یادآوری می‌کند، اما وقتی موضوع به کتاب می‌رسد، گویا عشق بار دیگر در وجود اصغر آقا تبلور می‌یابد. او، تنها یک نمونه‌ از کتابداران و ناشران برجسته تبریز است که موهای خود را در راه علم و فرهنگ کشورمان سفید کرده‌ و نامشان ماندگار می‌ماند.

کتاب و نشر، قلب فرهنگ جامعه ما است. نقطه به نقطه ایران، مملو از تاریخ و انسان‌هایی با اندیشه‌های فرهنگی است و اگر قرار باشد از آن‌ها سخن بگوییم، باید ساعت‌ها کتاب‌های چند جلدی درباره آن‌ها بنویسیم و در شماره‌های متعددی آن‌ها را چاپ کنیم.

شاید کتابخانه‌ و کتابفروشی‌ در دنیای امروز تبدیل به مکانی صرفا برای عرضه کتاب و مطالعه آن شده است، اما اگر به دوران گذشته بازگردیم، زمانی که اصغر آقا درحال چیدن کتاب‌ها در قفسه‌های تازه بود و صف‌های خرید کتاب تشکیل می‌شد، می‌توان گفت که کتابفروشی یک پایگاه برای اندیشه و تبادل نظر فرهنگی بین اساتید و علاقمندان ادبیات بود.

روایت اصغرآقا، ناشر باسابقه تبریزی، تصویری از مسیر پرپیچ و خم رسیدن به عالم ادبیات و کتاب را ارائه داده و عشق به کتاب و پایبندی به ارزش‌های فرهنگی را نشان می‌دهد که چگونه ستون اصلی حفظ و ترویج فرهنگ در جامعه بوده‌اند.

اصغر عباسپور متولد سال ۱۳۳۳ در محله قدیمی و نام آشنای امیرخیز (امیره قیز) است و در ۴۰ سال گذشته در عرصه کتاب و نشر فعالیت داشته است. محله‌ای که ستارخان، با اندک همراهانش، سلاح را بر زمین نگذاشت و پرچم مشروطه را از این محله برافراشته کرد.

اصغرآقا می‌گوید: زمان ما، طبقه اجتماعی به شدت امروز وجود نداشت. در محله ما، از خاندان‌ بزرگ شالچی، ایپکچی، زعفرانچی گرفته تا مایی که وضعیت مالی چندان خوبی نداشتیم، در کنار یکدیگر زندگی می‌کردیم.

بیشتر از خاطرات محله دوران کودکی‌اش یادآوری می‌کند: امروز بخشی از تاریخ محله امیرخیز نابود شده و خاطرات من هم کمرنگ تر شده، اما یادم است تا سال ۱۳۵۸ که در این محله زندگی می‌کردم، درختی چند صد ساله داشتیم که چهار نفری دست به دست هم می‌دادیم تا قطر آن را اندازه بگیریم. اما این درخت قدیمی و خاطره انگیز را بریدند و بخشی از خاطرات ما هم با آن گم شد.

اصغر آقا از مرحوم مهندس توکلی، هم محله‌ای اش می‌گوید که نامش در تاسیس ۴۵ شرکت تولیدی مثل ماشین سازی و تراکتورسازی در تبریز دیده می‌شود. او زمانی مدیرعامل ماشین سازی بود. کارخانه‌ای که امروز با مشکل فرسودگی و مالکیت دست و پنجه نرم می‌کند، آن زمان‌ها، مادر تمام شرکت‌های کشور بود و هرکسی که می‌خواست شرکتی تاسیس کند، ابتدا در این کارخانه آموزش می‌دید.

اصغرآقا از دوران مدرسه و تأثیر معلمانش در دبستان شریف زاده، دوره اول دبیرستان در دهخدا و دوره دوم در دبیرستان انستیتو بازرگانی (رشته حسابداری صنعتی) بر روی علاقه او به مطالعه و کتاب می‌گوید و با لحنی صمیمی و یادآوری خاطرات، ما را در ورق‌های تاریخ زندگی‌اش می‌گرداند.

او ادامه می‌دهد: معلم‌ها مثل پدر بودند و دانش آموزان را مثل فرزندان خود تربیت می‌کردند. اویی که فرزند یک کارمند بود، با فرزند مهندس توکلی که صاحب کارخانه بود، در یک کلاس می‌نشست، اما امروز دانش آموزان را پول در مدارس دسته بندی می‌کنند و پول، معیار سنجش شده است.

زمانی که در دبستان شریف زاده درس می‌خواند، آقای رسولی، مدیر و آقای صمدی هم معاون مدرسه بود و خاطرات آن زمان، برایش نامفهوم است. به دبیرستان دهخدا که می‌رسد، خاطراتش اندکی روشن تر و واضح تر می‌شود. مدیر مدرسه، مرحوم آقای دین دوست بود که بعدا متوجه می‌شود، از نوادگان قاجار است و درس‌های بزرگی به او در سه سال مدرسه یاد داده است.

صحبت از مدرسه که شود، محال است زمستان‌های سخت و سرد و خاطرات رفتن به مدرسه در چنین شرایطی به یاد نیاید. در یکی از چنین روزهای سردی، اصغرآقا در دبیرستان دهخدا، در حال بازی با دوستانش بود و می خواست لیوان آب را روی دوستش بپاشد که دوستش جاخالی می دهد و آب روی آقای مدیر که به یکباره جلویش سبز شده بود، می ریزد و لباس های او را خیس می کند و او با ترس و لرز به کلاسش می‌رود و کتاب‌ها و وسایلش را جمع می‌کند و آماده شنیدن کلمه اخراج از زبان مدیرش می‌شود. سپس آقای مدیر او را به دفترش فرامی‌خواند.

مدیر کتابسرای «مولی» و انتشارات «آیدین» اضافه می کند: مرحوم دین دوست، در داخل دفترش از بخاری‌هایی با شعله آبی داشت که در آن زمان تازه مد شده بود و با این‌که خیلی خوشمان می‌آمد، ولی هیچگاه دوست نداشتیم آن را ببینیم. با تنی افتاده و سری خم شده به دفتر آقای مدیر رفتم و منتظر شدم تا بگوید اخراج شده‌ام یا تنبیهم می‌کند. کنار بخاری روی مبل لم داده بود.

مدیر مدرسه به اصغرآقای آن زمان و مدیر موفق حوزه چاپ و نشر امروز تبریز می‌گوید: شنیده‌ای که می‌گویند « دوه اویناسا، قار یاغار؟» (شتر بازی کند، برف می بارد؟). چند لحظه بعد هم با تحکم ادامه می‌دهد: چرا وایسادی؟ برو سر کلاست. این رفتار، درس بزرگی برایش می‌شود و باعث شد تا در زمان افتتاح کتابفروشی‌اش، آقای مدیر را پیدا و دعوت کند.

گذری به خاطراتش با معلمان مدرسه می‌زند. آقای حمید شعار، معلم نثر، آقای یاری معلم ادبیات، آقای برادران معلم شیمی.

معلم ریاضی داشتند که خودروی فلوکس داشت. از آن ماشین‌های لوکس که بچه‌ها برای دیدنش صف می‌کشیدند. زمستان که می‌شد، بچه‌ها هر روز منتظر می‌شدند تا اگر ماشین آقا معلم روشن نشود، تا خیابان شمس تبریزی هل بدهند.

اصغر آقا، دوره دوم دبیرستانش را در مدرسه انستیتو بازرگانی در سه راه امین تبریز که امروز هنرستان شهید بهشتی نام گرفته است، ادامه داد. مدیر این مدرسه، آقای حریرچی بود که برادرش، معلم ادبیات و از دوستان نزدیک شهریار بود. کلاس‌های درسش مملو از تفکر در دنیای ادبیات بود. یچه‌ها هم خسته نمی‌شدند و اشتیاق زیادی داشتند تا انتهای حرف‌های او را بشنوند. وقتی درس را تمام می‌کرد، همیشه دوست داشتند از خاطرات بهجت آباد شهریار بگوید و در نهایت بچه‌ها گوش میدادند و گریه می‌کردند.

اصغرآقا می‌گوید: معلمان زمان ما، شور و عشق بدون وصفی در آموزش داشتند. یک بار در درس عمومی گمرک باید کنفرانس ارائه می‌دادم اما هیچ چیزی بلد نبودم. به آقای عزیزی نژاد، معلم این درسمان گفتم که نمی‌دانم چگونه ارائه بدهم و درخواست کمک کردم که ایشان قبول کردند و ۲ ساعت به من آموزش خصوصی دادند و بعد از آن توانستم کنفرانس بدهم و نمره ۱۸ بگیرم. آن زمان خجالت می‌کشیدیم که با معلم صحبت کنیم. با هزاران عرق شرم، پرسیدم که آقا بخاطر این ۲ ساعت تدریس، بدهی ما چقدر است؟ آقای حریرچی به من گفت: تو به من درس دادی، اگر نمی‌فهمیدی می‌گفتم که نفهمیدی، اما وقتی بعد از ۲ ساعت تدریس متوجه شدی، تو به من فهماندی که اگر یکبار دیگر در کلاس درستان توضیح می‌دادم، متوجه می‌شدی.

می گویم برویم سر اصل مطلب. چگونه با دنیا کتاب آشنا شدید؟

آشنایی او با کتاب به زمان مدرسه و معلمانش برمی‌گردد. آقای عباسپور می گوید:‌ الان سطح مطالعه در آموزش و پرورش پایین است، اما آن زمان، وقتی معلمی می‌دید که بچه‌ها از گوش دادن به درس خسته شده‌اند، کتابی را باز می‌کرد و یک مطلب از بخش شیرین کتاب را می‌خواند و آن‌ها با اشتیاق منتظر می‌شدند تا زنگ بخورد و بدوند و آن کتاب را بخرند و بخوانند.

این کتابفروش به خاطره خود از تشویق معلمش به کتابخوانی اشاره کرده و می‌گوید: با مرحوم محمودیان کلاس داشتیم. وقتی همه ما خسته شده بودیم، کتاب شلوارهای وصله دار را باز کرد و قسمتی از آن را برای ما خواند. طوری خواند که فکر و ذکرم این بود تا آن را بگیرم و از اول خودم بخوانم. کلاس ساعت ۲ تمام شد و من هراسان تا کتابخانه شمس دویدم، اما کتاب را تمام کرده بود. صاحب کتابفروش، نامم را نوشت تا کتاب را بیاورد و به من خبر دهد.

داستان حسابداری که کتابدار شد/ حکایت تولد کتابسرای مولی و انتشارات آیدین در تبریز

از استخدام درمن دیزل تا بنیانگذاری کتاسرای مولی

تحصیل آقای عباسپور در دبیرستان، تمام و سپس در سازمان گسترش استخدام شد و به شرکت درمن دیزل رفت. سال‌های ۵۳ تا ۵۶ در این شرکت به عنوان حسابدار کار کرد. این شرکت موتورهای ولو را تولید و به همراه کارشناسان متخصص این حوزه به کشورهای سوئد و انگلستان می‌فرستاد. ۶۰۰ کارگر در آن مشغول کار بودند. از زمان نصب تک به تک دستگاه‌ها، اصغرآقا کنار مجموعه بود و با آن زندگی کرد.

وقتی صحبت از وضعیت صنعت آن زمان می‌شود، اصغرآقا به شرکت‌های صنعتی بزرگ اشاره می‌کند که محصولات تولیدی آن‌ها در اروپا تک بود و نیاز بازار قطعات خودرو در کشورهای اروپایی را به تنهایی تامین می‌کرد. او از سال ۵۶ تا ۶۱ نیز در شرکت کمپیدرو که بعدا نامش به کمپرس سازی تغییر کرد، کار کرد و وقتی انقلاب شد، کشورهای اروپایی، قراردادهای همکاری خود را با ما لغو کرد و حق نمایندگی را ندادند.

صنایع و کارخانجات اما در چنین شرایطی باز هم روی پای خود ایستادند و به کار خود ادامه دادند. کارگران کمپرسور سازی از ابتدا در سود و زیان شرکت شریک بودند و پاداش می‌گرفتند و به اندازه ۹ ماه بیشتر حقوق دریافت می‌کردند اما بعدا مشکلات مدیریتی باعث شد تا رونق کارخانه از دست برود و هر سال ضرر بدهد.

یکی از فامیل‌های اصغرآقا، شرکت تعاونی راه انداخته بود و به او اصرار کرد تا در کارهای حسابداری این شرکت کمک کند. او هم از سال ۱۳۶۱ تا ۱۳۷۰ در این شرکت حضور داشت و حوالی سال ۱۳۶۵ بود که به پیشنهاد محمد امید یزدانی، کتابفروشی مولی را در همین مکان امروزی راه انداختند. نام کتابفروشی به پیشنهاد آقا محمد بود که ارادت خاصی به حضرت امیرالمومنین(ع) داشت.

سه سال بعد، محمدآقا به تهران رفت و سهمش را به اصغرآقا فروخت و او نیز حدود ۲ سال بین کارش در شرکت و کتابفروشی رفت و آمد داشت تا این‌که تصمیم گرفت کار حسابداری را کنار بگذارد و تماما در کتابفروشی مشغول شود. سال ۱۳۷۲ تصمیم گرفت که انتشاراتی هم راه بیندازد و خودش، کتاب‌هایی که می‌فروشد را چاپ کند. بنابراین اقدام کرد و نام انتشاراتی را آیدین نهاد. دوست داشت که نام انتشاراتی هم مولی باشد، اما چون در تهران چنین انتشاراتی وجود داشت، چنین میسر نشد.

اصغرآقا و محمدآقا از دوران دبستان تا دبیرستان همکلاسی بودند. پدر محمدآقا که حاج علی (امید یزدانی) نام داشت هم کتابفروش بود. اول در بازار صفی مغازه داشت و سپس به بازار شیشه گر خانه آمده بود. بعدا به خاطر این دوستی و آشنایی، اصغرآقا دامادشان می‌شود.

وقتی صحبت‌ها به بازار شیشه گر خانه می‌رسد، اصغرآقا بار دیگر گرد خاطرات را کنار می‌زند و به کنج تفکراتش فرو می‌رود تا دقیق به خاطر آورد. می‌گوید: نشریه‌ای در فرانسه چاپ می‌شد که در آن نوشته شده بود، بازار شیشه گرخانه تبریز از دانشگاه‌های بزرگ ایران است. من وقتی بچه بودم،‌ به این بازار رفته و در کتابفروشی نشسته بودم که یک آقای استاد دانشگاه به نام دکتر مرتضوی ( رئیس فقید دانشگاه تبریز) را دیدم. آن زمان، اساتید دانشگاه جایگاه بسیار بالایی نزد مردم داشتند. یک ساعت منتظر ماندم تا از بازار بیرون بیاید و فقط به او سلام بدهم. اساتید دانشگاهی برای حضور در کتابفروشی‌های شیشه گرخانه ساعت مشخص داشتند و هرکسی که سوال علمی و فرهنگی داشت، در این ساعات مشخص برای پرسش از اساتید می‌آمد. در زبان امروزی می‌توانیم بگوییم که این بازار، پاتوق اهل علم و فرهنگ بود.

بازار شیشه گر خانه امروز دیگر پاتوق فرهنگی نیست و مغازه‌های ادویه، مرغ و عطاری، جای کتاب‌ها گرفته و از کتابفروشی‌های امید، سروش، معرفت و حقیقت دیگر فقط یک نام در دل تاریخ مانده است.

آقای عباسپور داغ دلش تازه می‌شود. از کارهایی که آموزش و پرورش در این سال‌ها کرده است. می‌گوید: انشا بهترین درس ما بود و ما را به کتابخوانی تشویق می‌کرد. برای نوشتن انشا، چند کتاب می‌خواندیم و از روی آن‌ها می‌نوشتیم. معلمان ما هم آنقدر به موضوعات و کتاب‌ها اشرافیت داشتند که پس از شنیدن متنی که می‌نوشتیم، می‌گفتند که فلان بخش متن را از فلان صفحه فلان کتاب نوشته‌ای.

داستان حسابداری که کتابدار شد/ حکایت تولد کتابسرای مولی و انتشارات آیدین در تبریز

چاپ ۵۰۰ عنوان کتاب در انتشارات آیدین

او به افتخاراتی که در این سال‌ها نصیبش شده است، اشاره کرده و ادامه می‌دهد: بزرگان اهل علم و فرهنگ، من را به خاطر شغلم به دوستی قبول کردند. اساتید سرشناسی به کتابفروشی و انتشاراتی رفت و آمد داشتند. دکتر رفیعیان هر ماه یکبار می‌آمد و مرحوم انزابی نژاد هرزمانی که راهش به تبریز می‌افتاد، حتما به کتابفروشی ما هم سر می‌زد. تا امروز حدود ۵۰۰ عنوان کتاب را از جمله پنج کتاب مرحوم انزابی نژاد، چهار کتاب دکتر ثروتیان، کتاب‌های دکتر معصومه معدن کن، خانم دکتر پویا و آقایان قره بیگلو و عرب زاده را چاپ کردیم که بیشتر در بحث علوم انسانی، ادبیات و حقوق هستند.

اصغرآقا، کتاب‌هایش را مثل بچه‌های خودش می‌داند. وقتی کتابی تایید شده و به چاپ می‌رود، لحظه شماری می‌کند تا به دستش برسد. او به تعبیر خودش با این کتاب‌ها و طرح‌های روی جلد آن‌ها زندگی می‌کند.

به گفته‌ی خودش، کتاب بهترین همدل و همنشین است که انسان را نمی‌رنجاند. صفحه به صفحه آن، علم به انسان می‌آموزد و با سرگذشت بزرگان آشنا می‌کند و عبرتی می‌شود تا بتواند زندگی بهتری برای خود بسازد. مشکلاتی که امروز در جامعه داریم، یک سویش به مطالعه پایین مربوط است. یک انسان اگر اهل فرهنگ و کتاب باشد، ریختن زباله روی زمین را برای خود عار می‌بیند.

از قطع شدن یارانه کتاب گلایه دارد و معتقد است که معیشت کتابفروشان و ناشران را در وضعیت مشکل داری قرار داده است و در نهایت به چالش‌هایش در عالم ممیزی‌ها اشاره می‌کند.

یکی از آرزوهایش این است که مدیران رده بالا و به خصوص شهرداران کتاب بخوانند، با کتاب مانوس شوند. همین چند وقت پیش بود که بهرام سرمست، استاندار آذربایجان شرقی از کتابفروشی او بازدید کرد. اتفاقی که به گفته خودش در چهار دهه فعالیت چاپ و نشرش تنها یک بار روی داده است.

اصغر عباسپور، تنها یکی نمونه از کتابفروشان و ناشران تبریزی است که در این شهر فرهنگی، سال‌ها بر تخت ادبیات تکیه زده و در اوج گرفتن نام بزرگان اهل ادبیات و فرهنگ شهر نقش قابل تحسینی ایفا کرده است.

لینک کوتاه : https://yazeco.ir/?p=190734

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.