به گزارش یازاکو، در تاریخ سیاسی ایران از مشروطه تا امروز، کنشگران غالباً با این پیشفرض مسلم وارد عرصه شدهاند که جایگاه، نقش و مسئولیت خود را بهدرستی میشناسند و تنها با تغییر ساختار قدرت میتوانند ایران را دگرگون کنند. اما تجربهی صد و اندی ساله نشان میدهد میان تصویر ذهنی کنشگر از خویش و واقعیت عینی سیاست شکافی عمیق و پایدار وجود دارد. این شکاف، علیرغم هزینههای سنگین انسانی، اقتصادی و فداکاریهای قهرمانانه، هیچگاه به ثبات پایدار، حکومت قانونمند و مشروعیت عمومی نیانجامیده است. هنگامی که این گسست بازشناسی و بازاندیشی نشود، انفعال به یک ساختار درونی تبدیل میشود و فاعلیت سیاسی (به معنای آرنتی آن: توانایی آغازگری نو، آشکار کردن «کیستی» در فضای عمومی و عمل مشترک در کثرت، plurality ) ریشهکن میگردد.
ما در ایران نه صرفاً با ضعف نهادها، بلکه با فروپاشی مداوم فاعلیت در سه سطح فرد، جریان و جامعه روبهرو بودهایم. یکی از مخربترین و پایدارترین مکانیسمهای این فروپاشی، ناسیونالیسم باستانگرا–جوهرگرا است که از میانهی قاجار شکل گرفت، در پهلوی به ایدئولوژی رسمی دولت تبدیل شد و هنوز هم، به اشکال گاه متناقضنما، در حکومت و اپوزیسیون زنده است. نقد چنین تصوری از خود به مثابه فاعلی سیاسی (کنشگر ایرانی) از گامهای مهم در بازسازی فاعلیت سیاسی است.
جوهرسازیِ یک «خود» خیالی و استحقاقی
این ناسیونالیسم به ایرانیان آموخت که حاملانِ جوهرِ اصیل و بیمانند تمدنی چند هزار سالهاند که صرفاً به دلیل «تهاجم اعراب»، «ترک» یا «مغول» از مسیر پیشرفت خارج شده است. ایران هخامنشی و ساسانی به «خودِ حقیقی» ملت تبدیل شد و ایرانی معاصر بهطور ژنتیکی، تاریخی و حتی نژادی وارث همان شکوه تصور گردید. نتیجهی منطقی این روایت، ایجاد یک استحقاق خودبهخودی بود: «ما لیاقت دموکراسی و پیشرفت را داریم، چون در گذشته داشتهایم». این استحقاق خیالی، هرگونه نقد جدی به کاستیها، شکستها و مسئولیتهای کنونی را به «خیانت به ایران» یا «خودکمبینی» تقلیل داد و سیاست را به پروژهی «بازگشت به خویشتن اصیل» فروکاست.
تحقیر دیگران و نابودی امکان کثرت سیاسی
برای تثبیت این «جوهر ایرانی»، لازم بود دیگران بهطور سیستماتیک تحقیر، نفی و یا نادیده گرفته شوند: اعراب «بیابانگرد عقبمانده»، ترکان «وحشی کوچنشین»، و اقوام غیرفارس «عناصر حاشیهای، جداییطلب یا بیفرهنگ». این نگاه، مرکزگرایی شدید فارسیمحور را نه فقط توجیه، بلکه تقدیس کرد. شهریار در مطلع شعر معروف خود «الا تهرانیان انصاف میکن خر تویی یا من» از این درد به ایجاز گفته است: «الا ای داور دانا ! تو میدانی که ایرانی/
چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی/چه طرفی بست ازین جمعیت ایران جز پریشانی/ چه داند رهبری سرگشتهی صحرای نادانی»
فراتحلیل ده مطالعهی معتبر علمی در ایران (مهری بهجت یزدخواستی و پناهی، ۱۳۹۳) نشان میدهد «احساس تبعیض اقتصادی و فرهنگی یکی از قویترین عوامل تأثیرگذار بر کاهش بسیج همگرایانهی اقوام و تضعیف هویت ملی مشترک است».
این تحقیر و نابودی دیگری در نمونههای عینی به وضوح قابل مشاهده است. آذربایجان که تا پیش از رضاشاه «دروازهی تجارت ایران با جهان غرب» و پیشرفتهترین منطقهی صنعتی و تجاری کشور بود، در دوران پهلوی اول به «انبار غلهی ایران» تنزل یافت. در دههی ۱۳۱۰، از ۲۰ کارخانهی جدیدی که در چهار شهر اصلی آذربایجان تأسیس شد، تنها ۲ کارخانه از سرمایهگذاری مستقیم دولت برخوردار شدند؛ در حالی که در همان دوره، دولت در ایالات مرکزی و شمالی (بهویژه تهران و مازندران، زادگاه رضاشاه) برای ۲۰ کارخانه از مجموع ۱۳۲ کارخانهی جدید سرمایهگذاری مستقیم کرد . (برای آماد دقیق میتوانید به کتاب ایران بین دو انقلاب یرواند آبراهامیان رجوع کنید) تبریز که در اواخر قاجار دومین شهر بزرگ و صنعتی منطقه پس از استانبول بود، در دهههای بعد به رتبهی پنجم یا ششم تنزل کرد؛ وضعیتی که با تداوم سیاستهای تمرکزگرای جمهوری اسلامی نیز ادامه یافت.
این قضیه را خوزستان که با تولید بیش از ۸۰ درصد نفت کشور، همچنان یکی از فقیرترین استانها از نظر شاخصهای توسعه انسانی است به وضوح نشان میدهد. نرخ بیکاری مزمن دو تا سه برابری در کردستان، سیستان و بلوچستان و کرمانشاه نیز همین وضع را باز مینماید. این تبعیض ساختاری، بهجای ایجاد ملت سیاسی متکثر، یک «ملت خیالی یکپارچه» ساخت و امکان کنش مشترک در کثرت را از بین برد.
تقلیل سیاست به احیای گذشته به جای ساختن آینده
ناسیونالیسم باستانگرا هدف سیاسی را از ساختن نهادهای دموکراتیک، حقوق برابر و عدالت اجتماعی به «احیای عظمت ایران باستانی» تغییر داد. زبان فارسی تنها زبان رسمی شد، درفش کاویانی، کوروش و تخت جمشید به نمادهای مقدس تبدیل شدند، و هر انتقاد به این روایت «ضدیت با ایرانیت» تلقی شد. سیاست واقعی جای خود را به مراسم باستانپرستانه و خیالبافی تاریخی داد ما هیچ بزرگنمایی، ملینمایی و ستایشی از مولانای کرد و نسیمی و دیگر شاعران غیر فارسزبان را نمیبینیم.
تداوم گفتمان در حکومت و اپوزیسیون
این ناسیونالیسم حتی پس از انقلاب ۵۷ نیز نمرد؛ فقط دو چهره متعارض یافت. از یک سو در اپوزیسیون سکولار–ملیگرا به کوروشپرستی افراطی و شعار «رضا شاه روحت شاد» تبدیل شدو از سویی دیگر در جمهوری اسلامی، پس از فروکش کردن شعارهای اولیهی اسلامی، شاهد شیفت آرام به همان نمادها هستیم. گذشته از آنچه در افرادی از هر دو جناح اصلاح طلب و اصولگرا چهرههایی معرف این جریان هستند. پخش کارتون رستم و سهراب و برنامههای متنوع تلویزیونی و رادیویی در احیا و حفظ زبان فارسی (که انگار اقوام آن را کشتهاند!)، نصب مجسمهی آرش کمانگیر، بزرگداشت رسمی «روز کوروش»، و تأکید مکرر بر «تمدن چند هزار ساله ایران» در سخنرانیهای حکومتی تنها بخشی از بازنمود ریلگذاری ناسیونالیسم باستانگراست. این همگرایی ظاهراً پارادوکسیکال نشان میدهد که ناسیونالیسم باستانگرا عمیقتر از هر رژیم خاصی در روان جمعی کنشگران ایرانی نفوذ کرده است.
قتل عاملیت سیاسی
قاتلان عاملیت ایرانی تلاش میکنند که چنین قتلی را ماستمالی کنند. آنها رویکرد غالب را چنین توجیه میکنند که «این ناسیونالیسم در دوره پهلوی نقش یکپارچهسازی داشت و بدون آن ایران تجزیه میشد» در حالیکه باید در نظر داشت که یکپارچهسازی با زور و تبعیض، یکپارچگی واقعی نمیآفریند، بلکه کینه و واگرایی انباشته میکند. قاتلان کنشگری به شوخی مطرح میکنند که «امروزه دیگر ناسیونالیسم باستانگرا حاشیهای است» در حالی که هیچ رویکرد انتقادیی نسبت به چنین روند از سوی منتفعان آن انجام نشده است. یا برخی بر آنند که «هر ملتی به گذشتهی خود افتخار میکند؛ چرا فقط ایران را سرزنش میکنید؟» حال آنکه افتخار به گذشته زمانی مخرب میشود که به توجیه انفعال امروز، تبعیض و ناتوانی در ساختن آینده تبدیل شود، که دقیقاً در ایران رخ داده است و از قضا اینجا ملت به گذشته خود افتخار نمیکند بلکه بخشی از ملت خود را همه ملت دانسته و با نفی دیگران ملت واقعی را نمیبینند.
ناسیونالیسم باستانگرا با خلق یک «خود جوهرین و استحقاقی»، کنشگر ایرانی را از مواجههی واقعی با محدودیتها، شکستها و مسئولیتهایش معاف کرد و او را به خیال احیای گذشته مشغول ساخت. تا زمانی که این توهم غالب باشد، فاعلیت سیاسی به معنای آرنتی آن، یعنی توانایی آغازگری نو، پذیرش کثرت و ساختن جهان مشترک، امکانپذیر نخواهد بود. بازسازی کنشگری سیاسی در ایران، پیش از هر چیز، نیازمند دفن این خیال باستانگرا و پذیرش این حقیقت تلخ است. ما نه وارثان خودبهخودِ کوروش و داریوش، بلکه شهروندان یک جامعهی متکثر، زخمی و ناکامل هستیم که تنها با نقد بیرحمانهی خویش، مسئولیتپذیری و ساختن نهادهای واقعی میتوانیم آیندهای شایسته زیست همدلانه را بسازیم. تا زمانی که این نقد درونی صورت نگیرد، ناسیونالیسم باستانگرا همچنان قاتلِ خاموشِ فاعلیتِ سیاسیِ ما خواهد ماند.
