• امروز : جمعه - ۲ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 22 November - 2024
16
به بهانۀ نقد نشست «چرا مهاجرت نمی‌کنم»

رنانی و سروش/ «اینجایی بودن» یا «انسان مهم است و اینجا و آنجا ندارد»

  • کد خبر : 42554
  • 26 آذر 1400 - 16:00
رنانی و سروش/ «اینجایی بودن» یا «انسان مهم است و اینجا و آنجا ندارد»
یاز اکو - محسن رنانی در نشست «چرا مهاجرت نمی‌کنم»، گفته است: «گوهر ایران در خطر است و کشور وارد مرحلۀ فرسایش تمدنی شده‌ و نخبگان باید از میل به مهاجرت بکاهند». سروش اما نه از گوهر ایران که از گوهر انسان سخن به میان آورده و این که «وطن» مفهومی جدید است و میل به مهاجرت نزد نخبگان هنگامی کم می‌شود که قدر ببینند و ناگزیر نباشند به هر تحمیلی تن بدهند

به گزارش پایگاه خبری یاز اکو به نقل از عصر ایران، سخنان دکتر محسن رنانی استاد دانشگاه اصفهان و توسعه‌پژوه در نشستی با عنوان «چرا مهاجرت نمی‌کنم»، دست‌مایۀ نقد دکتر عبدالکریم سروش، متفکر ایرانی کوچیده از وطن قرار گرفته و واکنش او را در پی داشته است.

این جُستار بر آن نیست تا حق را به جانب یکی بدهد یا کفۀ دیگری را سنگین‌تر بداند چرا که هر دو گفتار در دست‌رس است و با جست‌و‌جویی ساده می‌توان دریافت رنانی چه گفته و سروش چه پاسخی داده و خوش‌بختانه نه سخن اولی از جنس نامۀ سرگشوده است که انتشار آن ملاحظاتی داشت و نه دومی از سلک مباحث عقیدتی اخیر اما بهانه‌ای است تا به نکاتی دیگر اشاره شود.

نخست البته باید دانست که جان کلام محسن رنانی در نشست انجمن دانش‌آموختگان دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران و پویش فکری توسعه چه بوده است.

او می‌گوید: «گوهر ایران در خطر است و کشور وارد مرحلۀ فرسایش تمدنی شده‌ و همان‌گونه که فرزندان نمی‌توانند پدر و مادر بیمار را ترک کنند ایران را نیز نمی‌توان با گرفتاری‌های آن تنها گذاشت و رفت و اگر کار‌به‌دستانی عقلانی رفتار نمی‌کنند نخبگان باید عقلانی عمل کنند و از میل به مهاجرت بکاهند. هم نخبگان ملی و هم منطقه‌ای و محلی.»

سروش اما نه از گوهر ایران که از گوهر انسان سخن به میان آورده و این که «وطن» و حس تعلق به آن اساسا مفهومی جدید است و طرفه این که به شعر سعدی استناد می‌کند:

حُبّ وطن گرچه حدیثی است درست
نتوان مُرد به خواری که اینجا زادم

هر چند توضیح نمی‌دهد اگر «وطن» مفهومی جدید است در شعر ۷۰۰ سال قبل سعدی چه می‌کند اگر چه می‌توان گفت وطن، جدید نیست اما مفهوم توسّع یافتۀ آن در قالب مرزهای دولت – ملت جدید است و در دوران قبل از مشروطه بیشتر یا تنها به زادگاه اطلاق می‌شده و تمام سرزمین را دربرنمی‌گرفته و به این اعتبار جدید است.

او به سفرهای علما به نجف و مکه و مصر اشاره می‌کند تا همان مفهوم جدید بودن را ثابت کند و در پاسخ به نگرانی رنانی که روند مهاجرت، ایران را از نخبگان، خالی می‌کند می‌پرسد: «مگر اکنون امور در دست آنان است که اگر بروند جای شان در ادارۀ کشور خالی شود؟»

تا همین جا برای مخاطبی که با همین چند سطر با بحث آشنا شده این پرسش شکل می‌گیرد که با کدام سو هم‌داستانی کند؟

واقعیت این است که آنچه رنانی می‌گوید از جنس نگرانی برای آیندۀ ایران و تشویق به ماندن به قصد تأثیرگذاری بر محیط و پیرامون است و آنچه سروش می‌گوید با محوریت آزادگی و رضایت انسان توصیه به تن ندادن و فراموش نکردن علاقه و پسند و ارتقای شخص است و الزاما در نقطۀ مقابل هم قرار نمی‌گیرند و چه بسا اگر از دکتر رنانی هم مجال تدریس و تحقیق یا گفتن و نوشتن ستانده شود به گونه‌ای دیگر سخن بگوید و سروش نیز اگر بتواند همچون سالان قبل ۷۴ آزادی عمل نسبی داشته باشد بازگردد.

کما این که عادل فردوسی‌پور هم در روزگاری که «نود» را داشت گفته بود :«نروید و بمانید و بسازید و اگر هم می‌روید زود برگردید و ماندگار نشوید.»

برای رهایی از این مخمصۀ فکری می‌توان سراغ «آلبرت هریشمن» رفت. اندیشمندی که با نظریۀ «خروج، اعتراض و وفاداری» شهرت دارد و کتابی با همین عنوان نوشته که هرچند زمینۀ مورد نظر او بنگاه‌های اقتصادی است اما به سیاست هم تسری داده شده است.

به باور او در مواجهه با یک وضعیت‌، سه گزینه موجود است: خروج، اعتراض و وفاداری.

در شِقّ اول (خروج)، می‌روی و صحنۀ بازی را ترک می‌کنی. در گزینۀ دوم (اعتراض)، می‌مانی و تأثیر می‌گذاری و برای اصلاح و بهبود می‌کوشی و در حالت سوم (وفاداری) می‌مانی و تن می‌دهی و سکوت پیشه می‌کنی.

به مثال «نود» برمی‌گردم. وقتی تعطیل شد هر سه واکنش ( خروج، اعتراض و وفاداری) را از سه مجری شاهد بودیم. مزدک میرزایی گزینۀ نخست را برگزید و صحنه را ترک کرد و در میدانی دیگر ظاهر شد. عادل فردوسی‌پور به آنچه گفته بود وفادار ماند. پس ماند و امید بست به تعییر یا بازگشت. محمد حسین میثاقی اما گزینۀ سوم را انتخاب کرد و تن داد؛ چه تن‌دادنی!

احمد شاملو می‌گفت: «من اینجایی‌ام؛ چراغم در این خانه می‌سوزد و آبم از این کوزه ایاز می‌خورد و سه سال و چند ماهی را که خارج از ایران زندگی کرده‌ام در زمرۀ عمر خود حساب نمی‌کنم». خیلی از دوستان او یا روشنفکران دیگر اما رفتند و برخی چون غلامحسین ساعدی دوام نیاوردند و زود از پا افتادند و بعضی مانند رضا براهنی جاگیر شدند.

یکی مثل داریوش مهرجویی هم رفت و فراتر از سینما پا گذاشت ولی خیلی زود دانست که باید بازگردد و وزیر وقت ارشاد – سید محمد خاتمی – قول داد با مشکلی روبه رو نخواهد شد. از امام خمینی هم نقل شد که فیلم «گاو» را تحسین کرده است. اگر مهرجویی برنگشته بود کجا «اجاره‌نشین‌ها»‌یی ساخته می‌شد و کی شاهد سه گانۀ پری، سارا و بانو بودیم یا سنتوری را نمی‌دیدیم و صدای محسن چاووشی را این گونه نمی شنیدیم و نمی‌شناختیم.

در سال های پر تب وتاب اصلاحات نام دو روزنامه‌نگار خصوصا در ماجرای پروندۀ قتل‌های زنجیره‌ای همواره کنار هم ذکر می‌شد؛ هر دو به حبس افتادند. پس از آزادی اما یکی رفت و دیگری ماند. یکی صبغۀ سیاسی را پررنگ‌تر کرد و دیگری جنبه های مدنی را و تمرکز خود را بر حذف «اعدام های غیر قصاصی» گذاشت تا حساسیت شرعی هم ایجاد نشود چرا که خود دانش آموحتۀ حوزه هم بود و حالا می‌بینیم مجازات اعدام برای قاچاقچیان مواد مخدر عملا حذف شده و از عفو محکوم به اعدام‌ها هم خبر می‌‌دهند و خبر اعدام غیر قصاصی را کمتر م یشنویم. بی‌شک اگر رفته بود این دستاوردها حاصل نمی‌شد.

اما همین آقای عماد‌الدین باقی اگر این دریچه را هم بسته ببیند آیا باز خواهد ماند؟ پاسخ، روشن نیست. هر چند کسی مانند لطف‌الله میثمی که به رویکردها انتقاد دارد می‌گوید زندان جمهوری اسلامی را بر زندگی در غرب ترجیح می‌دهد ولی او سابقۀ چریکی داشته و دو چشم و دست خود را پیش از انقلاب از دست داده است و از همه نمی‌توان چنین توقع داشت.

مثال دیگر اصغر فرهادی است که هم در ایران فیلم می‌سازد هم در خارج از کشور و مخالفان جمهوری اسلامی او را به همکاری متهم می‌کنند که چرا «قهرمان» او به صورت رسمی به عنوان نمایندۀ سینمای ایران به آکادمی اسکار معرفی شده و تریبون‌های اصول‌گرایی رادیکال نیز به او می‌تازند که چرا در خدمت اهداف ایدیولوژیک نیست و در لیست سیاه کیهان قرار دارد. با این همه فیلم او در داخل هم به نمایش درمی‌آید اما هر گاه بخواهد می‌تواند بیرون از ایران هم کار کند. هم هست هم تن نداده است. خودش است. هم گوهر انسان را پاس داشته و علیه دروغ فیلم می‌سازد و گوهر ایران را کما این که فیلم را با یادآوری شکوه ایران آغاز می‌کند و احترام جهانیان به تاریخ و فرهنگ و تمدن ایران را برمی‌انگیزد و قهرمان فیلم او در واقع زنی است که عشق و شرافت را معنی می‌کند.

این رشته دراز‌دامن است و مثال های متعدد می‌توان آورد هم در رد یا تأیید. اما هم از آنچه رنانی می‌گوید و هم واکنش سروش دو واقعیت غیر قابل انکار است:

اول این که روند مهاجرت نخبگان، کشور را به لحاظ بنیۀ فکری و متوسط ضریب هوشی فقیر می‌کند و میدان را به دیگرانی می‌سپارد که از دنیای دیگری هستند. برخی اساسا با زیبایی میانه‌ای ندارند. اما داریوش پیرنیاکانی باید باشد تا از جانب اهل موسیقی پاسخ بدهد به نماینده‌ای که نه تنها از فهم موسیقی ناتوان است که در جایگاه نایب رییس کمیسیون اقتصادی مجلس نمی‌داند ساز یا به قول او «آلت موسیقی» با ارز ۴۲۰۰ تومانی وارد نمی‌شده و نمی‌شود. به نظر می‌رسد منظور رنانی همین است نه تن‌دادن و کرنش کردن و گوهر انسانی را به زیر پا انداختن و به تعبیر شاملو «نوالۀ ناگزیر را گردن، کج کردن».

دوم این که ماندن هم نباید و اخلاقی نیست که به بهای «فروختن روح» باشد و این را هر که در خلوت خود بهتر می‌داند که فروخته یا نه.

ماه‌های اول پیروزی انقلاب را به یاد آوریم. اگر محمد رضا شجریان نمانده بود چراغ موسیقی خاموش می‌شد چون او شایبه را زدود. منحصر به هنر هم نیست. در عرصه‌ای دیگر اگر علی پروین و ناصر حجازی مثل برخی دیگر رفته بودند فوتبال تعطیل می‌شد اما در سال‌های جنگ هم برقرار بود. یا اگر مسعود کیمیایی نمی‌ماند و حتی اوایل، مدیر شبکه دو تلویزیون نمی‌شد سینما دوام نمی‌یافت و این همان نکته‌ای است که شهاب حسینی نمی‌دانست که اگر می‌دانست به بهانۀ آثار متأخر به چهرۀ او چنگ نمی‌زد.

پس، پاسخ روشن است. آنان که زمینه‌ای دارند و می توانند تأثیر بگذارند باید بمانند ولی آنان را که به هر در که می‌زنند بسته است و نمی‌خواهند لقمه نان را به بهای زیر پا نهادن گوهر وجود خود به کف آورند چگونه می‌توان نکوهید؟ رنانی می‌گوید به خاطر ایران، تحمل کن و تأثیر بگذار و سروش می‌گوید به خاطر نان، گردن کج نکن و علایقت را زیر پا نگذار.

گوهر ایران را هنگامی می‌توان پاس داشت که گوهر انسان را پاس داری و گوهر انسان را آن گاه که گوهر ایران را فراموش نکرده باشی.

از منظر شعر بامداد اما شاید رنانی و سروش یک سخن را بگویند:

بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست/ از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست.

وقتی که نه نشستن، تعلق بیاورد نه برخاستن از رنج بکاهد برای شاعر هم چاره‌ای نمی‌ماند جز آن که در ادامه بگوید:

از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست…

لینک کوتاه : https://yazeco.ir/?p=42554

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

ابر برچسب
});