به گزارش پایگاه خبری یاز اکو به نقل از عصر ایران، هومان دوراندیش نوشت: یووال نوح هراری، مورخ و اندیشمند اسرائیلی، در تحلیلی که دربارۀ جنگ اوکراین نوشته، شکلگیری داستانهای ملی را عامل شکست پوتین در اوکراین دانسته است.
هراری میگوید: در اوکراین حماسۀ مقاومت شکل گرفته که از دل آن داستانهای زیادی درمیآید که در درازمدت مایۀ وحدت و موتور نفرت ملت اوکراین در برابر دشمن خارجی خواهند بود.
از نظر هراری، فرار نکردن زلنسکی از اوکراین – برخلاف رفتار بزدلانۀ اشرف غنی پس از هجوم طالبان به سمت کابل – حکایتی خواهد شد که مادربزرگها و پدربزرگها، شبها برای نوههایشان روایت خواهند کرد و روح ملی را در فرزندان سرزمین اوکراین میدمند.
رئیسجمهوری که فرار نکرد، مردمی که با دست خالی در برابر تانکهای نفرتانگیز روسی ایستادند، سربازانی که تا آخرین نفس جنگیدند و تسلیم نشدند، عشاقی که در جبهههای جنگ ازدواج کردند، همگی داستانهایی غرورانگیز است که ملت اوکراین را یکپارچه و همدل میکند؛ داستانهایی که اجازه نمیدهند ملت اوکراین در دل ملت روسیه مستحیل شوند.
این داستانها، همچنین نفرت از پوتین و روسیه را در دل و جان مردم اوکراین میپرورانند؛ بنابراین حتی اگر پوتین در این جنگ پیروز شود، باز هم شکست خورده است چراکه نفرت تلنبارشده در ذهن و ضمیر اوکراینیها، همانند سوخت مقاومت مردم اوکراین در برابر استیلای روسها در کشورشان خواهد بود.
اینها خلاصۀ تحلیل یووال نوح هراری از جنگ اوکراین و پیامدهای آن است. او داستان یا افسانه را مهمترین عامل پیدایش “ملت” میداند و در این باره در کتاب “انسان خردمند” مفصلا توضیح داده و توضحیاتش نیز خواندنی است.
از نظر هراری، داستانها موجب میشوند عدهای خودشان را آمریکایی بدانند و عدهای دیگر آلمانی، عدهای هم مکزیکی و عدهای هم ایرانی. و مهم نیست که این داستانها چقدر منطبق با واقعیاتاند؛ آنچه عملا مهم است، تاثیر وحدتبخش این داستانهاست.
و از آنجا که وحدت گروههای پرشماری از مردم ذیل عنوان “ملت”، معمولا با نفرت از دشمن خارجی مرتبط است، هراری حملات ستمگرانۀ ارتش پوتین علیه مردم اوکراین را مایۀ تداوم وحدت ملی در اوکراین میداند؛ ولو که ارتش پوتین سرتاسر اوکراین را فتح کند.
این مورخ اسرائیلی بر این نکته هم تاکید کرده است که فتح یک کشور به معنای حکمرانی بر آن کشور نیست. ملت شکستخورده در جنگ، لزوما حکمرانی بیدردسر فاتحان را نمیپذیرد و با مقاومت چریکی مستمرش، مانع شکلگیری یک حاکمیت راستین در آن کشور میشود.
حاکمیت از آن حکومت است، اما حکومتی که مدام با سرپیچی و مقاومت مردم مواجه باشد، عملا حاکمیتش مختل شده است. ماکس وبر میگفت اعمال خشونت حق انحصاری دولت است؛ اما حکومتی که حاکمیتش مقبول مردم یک سرزمین نباشد، این حق را از دست میدهد. یعنی مردم آن سرزمین هم برای خود حق اعمال خشونت قائلند و در واقع آن را حق انحصاری دولت نمیدانند.
مثلا مردم سوئد کاملا قبول دارند که در صورت لزوم، حق اعمال خشونت در برخورد با مسائل اجتماعی و سیاسی، از آن دولت سوئد است؛ اما مردم افغانستان یا عراق چنین حقی را برای دولت آمریکا یا دولتهای تحت حمایت دولت آمریکا در کشور خودشان قائل نبودهاند.
آنچه گفته شد، تقریر رای یووال نوح هراری دربارۀ جنگ اوکراین بود. اما به نظر میرسد که هراری در تحلیل جنگ اوکراین، احساساتی شده و نوشتهاش با برخی از واقعیات تاریخی و نیز با برخی از آرای خودش منافات دارد.
هراری در کتاب “انسان خردمند” ماجرای شهر ” نومانتیا ” را روایت کرده است؛ شهری در شمال شبه جزیرۀ ایبری، یعنی در اسپانیای امروزی، که تسلیم امپراتوری روم نمیشد و نهایتا با حملۀ سردار بزرگ روم، اسکیپیو آیمیلیانوس، فتح شد.
سردار رومی، نومانتیا را محاصره کرد و بعد از یک سال و اندی، وقتی که آذوقه شهر به پایان رسید، نومانتیاییها شهرشان را به آتش کشیدند و اکثرشان خود را کشتند تا بردۀ رومیان نشوند.
هراری میگوید داستان نومانتیا، افسانهای شد که هنوز هم ورد زبان مردم اسپانیا است؛ اما این افسانۀ شورانگیز و دلنشین، مانع پیروزی سیاسی و فرهنگی روم نشد. یعنی رومیان علاوه بر پیروزی نظامی، حاکمیتشان را نیز در نومانتیا برقرار کردند (پیروزی سیاسی) و اسپانیا را هم در دل و ذیل فرهنگ رومی قرار دادند (پیروزی فرهنگی).
هراری دربارۀ پیروزی همهجانبۀ امپراتوری روم بر شهر مقاوم نومانتیا، مینویسد: «نومانتیا بعدها نماد استقلال و شجاعت اسپانیاییها شد. میگل د سروانتس، نویسندۀ دن کیشوت، تراژدی محاصرۀ نومانتیا را نوشت که با ویرانی شهر و نیز با تصویر شکوه اسپانیا در آینده خاتمه مییابد. شاعران در وصف مدافعان خشمگین نومانتیا مدیحهها سرودند و نقاشان صحنههای پرشکوهی از محاصرۀ شهر را به تصویر کشیدند.»
در سال ۱۸۸۲، ویرانههای این شهر به عنوان اثر تاریخی ملی به زیارتگاهی برای وطنپرستان اسپانیایی بدل شد. در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ محبوبترین مجلههای مصور کودکان در اسپانیا دربارۀ سوپرمن و اسپایدرمن نبودند بلکه ماجراهای ال جاباتو را به تصویر میکشیدند؛ قهرمان خیالیِ ایبریِ باستان که با رومیان سرکوبگر میجنگید. مردم نومانتیای باستان تا به امروز مظهر دلاوری و وطنپرستی برای اسپانیا و الگویی برای جوانان این کشور هستند.
اما وطنپرستان اسپانیایی، نومانتیاییها را به “اسپانیایی” میستایند؛ زبانی رومیایی که از اخلاف زبان لاتین اسکیپیو است. نومانتیاییها به یکی از زبانهای سلتی که امروزه منقرض شده است تکلم میکردند. سروانتس داستان محاصرۀ نومانتیا را به زبان لاتین نوشت و نمایشنامهاش از سبکهای هنری یونانی-رومی پیروی میکند. نومانتیا تئاتر نداشت {برخلاف روم}. وطنپرستان اسپانیایی که قهرمانیِ نومانتیاییها را میستایند تمایل دارند پیروان وفادار کلیسای کاتولیک روم هم باشند؛ کلیسایی که مقر رهبرانش هنوز در روم است…
قوانین اسپانیای امروزی از قوانین رومی نشأت میگیرد؛ سیاست اسپانیا بر بنیادهای رومی بنا شده است؛ و آشپزی و معماری اسپانیایی بیشتر میراثدار روم هستند تا سلتیهای ایبری. در واقع از نومانتیا هیچ چیز به جز ویرانه باقی نمانده است. حتی داستان آن هم تنها در نوشتههای مورخان رومی به ما رسیده است. این نوشتهها با ذائقۀ مخاطبان رومی سازگار شدهاند که از حکایات بربرهای مشتاق آزادی لذت میبردند. پیروزی روم بر نومانتیا چنان کامل بود که فاتحان حتی یاد و خاطرۀ شکستخوردگان را هم از آن خود ساختند.»
توضیحات هراری کاملا گویاست و معنا و مدلولی جز این ندارد که افسانههای دلانگیز و داستانهای دلکش و غرورانگیز، لزوما به معنای شکست نیروی مهاجم خارجی نیست و چنین نتیجهای را در آیندۀ نزدیک یا دور رقم نخواهد زد.
بنابراین، اینکه حملۀ روسیه به اوکراین میتواند دستمایۀ خلق داستانهای ملی غرورآفرین شود، لزوما دال بر این نیست که روسیه در صورت فتح نظامی اوکراین، ناتوان از کسب پیروزی سیاسی و پیروزی فرهنگی در این کشور خواهد بود. یعنی چه بسا روسیه بتواند حاکمیتش را در اوکراین مستقر کند و اوکراینیها را نیز به بخشی از ملت روسیه بدل کند.
اگرچه این احتمال چندان قوی نیست، اما آنچه مانع تحقق آن میشود نه داستانسراییهای حماسی مردم اوکراین بلکه واقعیات سیاسی و نظامی جهان کنونی است. تداوم کمکهای نظامی جهان غرب به مخالفان روسیه در سرتاسر اوکراین (در صورت فتح کامل این کشور از سوی روسها) ممکن است مانع تحقق پیروزی سیاسی روسیه (یعنی تحقق حاکمیت راستین کرملین در اوکراین) شود.
همچنین ما امروزه در عصر اینترنت و ماهواره و روزنامه و … هستیم و گسترش و سهولت ارتباطات بین ابناء بشر، احتمالا مانع از آن میشود که اوکراینیها در دههها یا سدۀ آتی در دل ملت و فرهنگ روسیه حل شوند و فقط خاطرۀ مقاومت اجدادشان را گرامی بدارند. یعنی روسیه نمیتواند به همان سهولتی که امپراتوری روم شهر شجاعان (نومانتیا) را بلعید، اوکراین را ببلعد.
جالب اینکه هراری پس از تشریح پیروزی همهجانبۀ روم بر نومانتیا، مینویسد: «این آن نوع حکایتی نیست که ما دوست داشته باشیم. ما دوست داریم که ستمدیدگان پیروز شوند. اما هیچ عدالتی در تاریخ وجود ندارد.»
اما به نظر میرسد عواطف هراری نسبت به جنگ اوکراین و تمایل او به شکست روسیه در این جنگ، باعث شده که او فراموش کند که قبلا گفته است در تاریخ عدالتی وجود ندارد.
در واقع هراری هنگام نوشتن تحلیلش دربارۀ جنگ اوکراین، این ایدهاش را که شکلگیری و تداوم ملتها مبتنی بر افسانه و داستان است، مد نظر داشته ولی نظرش دربارۀ عادلانه نبودن تاریخ را از یاد برده و یا ترجیح داده آن را نادیده بگیرد و در میان نیاورد.
اگر او در بحبوحۀ جنگ اوکراین تاکید میکرد در تاریخ عدالتی وجود ندارد و ممکن است پیروزی نظامی روسیه در اوکراین (چیزی که هراری آن را محتمل دانسته)، به پیروزی سیاسی و فرهنگی هم منتهی شود، بسیاری از دوستدارانش را ناامید میکرد و سخن تلخی را در وقتی نامناسب بیان کرده بود.
شاید ژاپن نمونۀ بارز نقض سخنان هراری دربارۀ نقش داستانها در شکست فاتحان خارجی در برابر ملت متکی به آن داستانها باشد. ژاپنیها هنوز هم دربارۀ تهور و بیباکی سربازانشان در جنگ جهانی دوم، داستانهای زیادی نقل میکنند ولی این داستانها مانع پیروزی تمامعیار آمریکا بر ژاپن نشده است.
ژاپنیها جنگ جهانی دوم را به هولناکترین شکل به آمریکا باختند. با دریافت دو بمب اتمی. سپس ژنرال مک آرتور به مشاوران حقوقی ارتش آمریکا دستور داد ظرف یک هفته یک قانون اساسی دموکراتیک برای ژاپن بنویسند. قرار بود قانون اساسی جدید ژاپن را حقوقدانان و روشنفکران ژاپنی بنویسند، ولی مکآرتور آنها را برای این کار صالح ندانست و کار را از آنها گرفت و به حقوقدانان آمریکایی سپرد.
سپس نظام حزبی ژاپن زیر نظر و با تصویب آمریکاییها شکل گرفت. پس از آن هم، نفوذ فرهنگی آمریکا در ژاپن چنان توسعه و عمق پیدا کرد که الان دیگر دهههاست که جوانان ژاپنی، شیفتۀ ستارگان سینما و موسیقی آمریکا هستند. مدونا در دهههای ۸۰ و ۹۰ میلادی، از محبوبیت چشمگیری در ژاپن برخوردار بود.
لئوناردو دیکاپریو پس از فیلم تایتانیک محبوبترین بازیگر سینما برای جوانان و به خصوص دختران ژاپنی بود. او مدتی پس از ساخت فیلم “تایتانیک”، به مناسبت نمایش این فیلم به ژاپن رفت و در مراسمی سینمایی، که لبریز از جوانان ژاپنی بود، خطاب به آنها گفت: «من همۀ طرفدارانم را در سرتاسر جهان دوست دارم ولی طرفداران ژاپنیام با سایر طرفدارانم فرق دارند.»
جملۀ دیکاپریو البته تعارف نبود؛ چراکه فیلم تایتانیک در ژاپن با حذف پلان مرگ جک (دیکاپریو) در آب و رها شدن دست او از سوی رُز (کیت وینسلت) و فرو رفتن جک در اعماق اقیانوس، اکران شد. سازندگان تایتانیک میدانستند نباید لحظۀ مردن دیکاپریو را به دختران ژاپنی نشان دهند.
دربارۀ مجذوبیت ژاپنیها نسبت به نمادهای فرهنگ آمریکایی، مثالهای متعددی میتوان زد. ژاپنیهایی که عاشق مدونا و دیکاپریو بودند و هستند، احتمالا از داستانهای مربوط به شهامت و دلاوری سربازان ژاپنی در جنگ جهانی دوم نیز لذت میبرند. این داستانها را لابد در دوران کودکی از والدینشان شنیدهاند و یا بعدها در کتابها خواندهاند.
آنها احتمالا از داستانهای مربوط به ساموراییها نیز لذت میبرند و ساموراییها را نماد شرافت و اصالت انسان ژاپنی میدانند. ولی با این حال خوب میدانند که طبقۀ سامورایی با اصلاحات حکومت مدرن و غربگرای میجی (از ۱۸۶۰ به بعد) به تدریج از بین رفت و سربازان جانبرکف ارتش ژاپن نیز در جنگ جهانی دوم به دست ارتش آمریکا تار و مار شدند. پس از آن هم که دو بمب اتمی به مقاومت ژاپن در جنگ پایان داد و موجب شد که دولت ژاپن، پس از ایتالیا و آلمان، تسلیم متفقین شود.
آمریکاییها در دوران حکمرانی چندسالهشان در ژاپن، پس از ۱۹۴۵، دست کم ۷۰۰ افسر ژاپنی را اعدام کردند؛ یعنی همان نظامیانی که داستانهای مربوط به جنگاوریهای قهرمانانهشان، به گوش یکایک مردم ژاپن رسیده است. از دوران کودکی تا بزرگسالی.
اینکه ژاپن امروزه متحد درجهیک آمریکاست و چند سال جنگ این دو کشور در دهۀ ۱۹۴۰ و دو بمب اتمی آمریکا در سال ۱۹۴۵ هم مانع پیوند عمیق ژاپن و آمریکا نشدهاند، در جای خودش قابل بررسی است؛ اما این وضع به خوبی نشان میدهد که داستانهای ملی علیه دشمن خارجی، لزوما موجب ناکامی نیروی اشغالگر خارجی در این یا آن کشور نمیشود.
در واقع علل ناکامی اشغالگران خارجی در یک کشور، فراتر از قصههایی است که پدربزرگها و مادربزرگها در شبهای کشدار زمستان برای نوههایشان تعریف میکنند. وگرنه آمریکا در ژاپن به پیروزی نظامی و سیاسی و فرهنگی دست نمییافت.
اما از ژاپن که بگذریم، سرنوشت سرخپوستها در خود آمریکا نیز مثال نقض دیگری برای تحلیل یووال نوح هراری از جنگ اوکراین است. مگر سرخپوستها دلاورانه در برابر اشغالگران خارجی نمیجنگیدند؟ مگر هزار و یک حکایت دربارۀ دلاوری جنجگویانشان برای یکدیگر روایت نمیکردند؟ اما با وجود همۀ این قصهها، جنگ را به اشغالگران خارجی باختند، حکمرانی سیاسی آنها را نیز پذیرفتند و در دل فرهنگ نورسیدۀ بیگانه نیز مستحیل شدند.
سرخپوستها امروزه گذشتۀ خودشان را نیز در سینما و ادبیات همان بیگانگان بازخوانی میکنند و از دیدن و خواندن آن دوران به تاریخ پیوسته، لذتی اندوهناک و نوستالژیک در عمق جانشان زبانه میکشد. و این یعنی اشغالگران سرزمین سرخپوستان، پیروزی همهجانبهای نصیبشان شده است. در سه حوزۀ جنگ و سیاست و فرهنگ، طی یکی دو سده پیروز شدند.
اگرچه اینترنت در دوران کنونی، مانعی برای تکرار چنین توفیقاتی برای اشغالگران خارجی است، اما این هم واقعیتی است که تحولات جهان کنونی، در قیاس با سدههای پیشین، شتاب بیشتری دارند. یعنی اگر دینامیسم و پتانسیلی برای پیروزی نظامی و سیاسی و فرهنگی روسیه در اوکراین وجود داشته باشد، برخلاف پیروزی آمریکاییها در برابر سرخپوستها، نیازمند سپری شدن چند قرن نیست بلکه ممکن است طی چند دهه محقق شود.
البته اینکه رویاهای پوتین از چنین شانس بالایی برای تحقق برخوردار باشند، بعید به نظر میرسد؛ اما شانس کم پوتین ربط چندانی ندارد به داستانهایی که از دل این جنگ در ادبیات و حکایات مردم اوکراین سر بر میآورند. ناکامی محتمل پوتین ناشی از کمکهای نظامی و مالی جهان غرب و بویژه ساختار سیاسی جهان کنونی است.
پوتین حتی اگر کل اوکراین را به روسیه منضم کند و جانشیانش نیز بتوانند اوکراینیها را در دل ملت روسیه مستحیل کنند، باز احتمالا این واقعیت را نمیتوان تغییر داد که سازمان ملل و کشورهای قدرتمند جهان غرب، هیچ وقت واقعیت نخست را به رسمیت نخواهند شناخت. یعنی به احتمال زیاد، هیچ وقت نمیپذیرند که روسیه اوکراین را به تمامی بلعیده و دیگر باید قید کشوری به نام اوکراین را بزنند و نامش را در زمرۀ کشورهای به تاریخ پیوسته بنویسند.