من از دیار کویر
از تبار سهیل
تو از دیار حریر
از تبار هلال
با عجله خود را به جایگاه رساند، نزدیکترین جای خالی را انتخاب کرد، بی صبرانه و مشتاق در انتظار اجرای باشکوه استاد عاشیق علیشاه نشست. هیچ چیز مانع غوطه ور شدن او در کابوسهای شبانهاش نمی شد، بی توجه به همهمه و شلوغی اطراف غرق بود در گذشته.
ناگاه با تشویق و کف زدنهای حضار به محض ورود استاد علیشاه با آن چهره جذابِ معنوی و قامتی بلند در لباسی زیبا و خاص عاشیقها و سازی که در دست داشت، خود را از دل کابوسها بیرون کشید.
با نوای گرم و دلنشین استاد، نسیم عشق در کوچه پس کوچههای خاطراتش دوباره وزیدن گرفت.
استاد ساز را به شانهاش تکیه میداد و میسرود
و او در طول اجرا، تکیه بر عصای بلورین اشکها داشت.
“اوتورسون عالیملر، یازین قاضی لار
لعنت بو دونیانین ایشینه گلسین
منی یاردان یاری مندن آییران
حاققین بلاسینین بشینه گلسین”
آری عالمان بنشینند و قضات بنویسند که لعنت بر این کار دنیا، که مرا از یار و یار را از من جدا کرد. طنین سوزناک ساز، همراه با نوای غم انگیز استاد او را به هبوط دردناک میکشاند و خاطره تلخ جدایی در آن غروب غم انگیز گلستان باغی و سنگینی بار هجرانی که او را از پای درآورده بود را زنده میکرد.
زیر لب آرام زمزمه میکرد و اشک میریخت:
و من سوختم ….
هم از غم عشق، هم از هجر یار.
گیج عطر نوایی میشد که ارمغان تبریز بود در عهدی دور.
گم شدن در کوچههای همدم رشادت امیرخیز، عطشی بود که از هبوط در وی زاده شده بود و جوابگوی این عطش بی پایان رایحه مست کنندۀ قیزل گولهای زیرزمین بی بی ناز و پاشویه شعر بود.
محو اعجاز و تبحر سرانگشتان استاد بود.
می دید که عشقش ایستاده در بن بست خاطرات،
آنجایی که هیچ راه فراری نبود
در میان حصاری از
حسرت دیروزهایی که با هم سر کرده بودند.
“من قوربانام آلاگوؤزلر مستینه
قاراملیک گیردی جانین قصدینه
من اؤلنده اصلی گلسین اوستومه
آغلاسین صداسی گوشوما گلسین”
در خیالش مرور میکرد:
فدای چشمهای مستت شوم
قراملک ما کوه اندوه و بی خبری بود
که قصد جانم را کرده بود.
نبودنت، زمستان سختی بود …
مثل زمستانهای سرد و سخت آن روزهای تبریز.
چه کابوس هایی که بی تو گذراندم.
سالهاست که مرده بود و دنج ترین گوشه دل را به تاوریژ سپرده و میان قبرکابوسهای شبانهاش، صدای گریۀ مرغ عشقهای خانه بی بی ناز و نقش گندمگون خیال او را، درو میکرد.
“خان کرمی قیصریه ده بولارسوز
چاره سیز دردینه چاره قیلارسوز,
آی جماعت منی نه اوچون قینارسوز
منی قینییانین باشینا گلسین”
الهۀ نازش را به سادگی میپرستید در میان مردمانی که شرط بسته بودند بر سر مردن عشق در دلش. سالها آوازه پیچیدن پیچک یادش بر پیکره شیشهای قلب نازک او، آنچنان در کوچه پس کوچه های شهر پیچیده بود که همان هایی که مدام در گوشش زمزمه میکردند دوستت ندارد؛ پشیمان شدند از این شرط بستن.
سالها میگذشت از آن روزها و او هنوز دیوانهوار دوستش داشت.
استاد علیشاه مینواخت و میسرود
و او آرام رها میشد
در کوچه پس کوچه های باریک و بلند قراملک.
تبدار، زمین میخورد روی سنگفرشهای ناهموار،
و نگاهش قد میکشید
میان دیوارهای گلی سر به فلک کشیده.
روییدن و گم شدن در دلواپسیها را تماشا میکرد
و به گذشته حسادت .
در کوچه های مه گرفته شهر دوباره جاری شد
رد پای باران را گرفت
و رسید به انتهای کوچه ساده دلدادگی.
با خود اندیشید:
کاش راه بازگشتی بود
کاش میشد برگردم از راهی که یادم نیست.
کاش میشد از چشم هایم راه را پرسید
افسوس، که دهان چشم هایم پر از فریاد خاموشیاند و غبارآلود!
استاد گرم سرودن عشق سوزان کرم و اصلی بود و گونه هایش گرم رقص اشک ها.
دوباره میان کابوسهایش خوابید. خانه ای خریده بود حوالی گلستان باغی، نزدیک قهوه خانه عاشیقلار.
گرفتار طلسم عشق شده بود و سراپای وجودش آتش بود. در گوش چکاوکها زمزمه میکرد: روزی که رازمان فاش شود بغض تمام ابرها میترکد و سیل غم مان شعله ور خواهد کرد آتش عشق عشاق را.
اجرای استاد عاشیق علیشاه به پایان رسیده بود، با صدای سوت و تشویق حضار، آتش وجودش را خسته و آرام از میان خاکستر کابوسها بیرون کشید . دلش میخواست دوباره برمیگشت به چله پیش و در پناه کوه حیدر بابا دست در گردن عشقش میانداخت و عاشقانه ها را دوباره در گوشش زمزمه میکرد:
تو از دیار تب آتشین
گرمتر از دوزخی یان هبوط
من از برهوت کویر
ایستاده بر بهمن سقوط