به گزارش یازاکو،ما از منابع معتبر درون پلیس مت مطلع شدهایم که (…) راست افراطی بهرهبری تامی رابینسون، و گروهی از سلطنتطلبان ایرانی (…) فردا دراعتراضات شرکت خواهند کرد تا اعتراضات مسالمتآمیز را تحریک کنند و بهآن آسیب بزنند.”
پیام متنی دریافتشده قبل از یک راهپیمایی طرفدار فلسطین، ۲۰۲۴
هر کسی که در همبستگی با فلسطین در اروپای غربی یا آمریکای شمالیفعالیت کند، با صحنهای آزاردهنده روبرو شده است: سلطنتطلبان ایرانیخارج از کشور، که با شور و شوقِ متعصبانه از نسلکشی اسرائیل علیهفلسطینیها حمایت میکنند. آنها در راهپیماییهای طرفداران اسرائیل، باپرچمهایقبل از انقلاب، شانه به شانه برتریطلبان یهودی، راست افراطی ودیگر حامیان کشتار جمعی گام برمیدارند. در مناظرههای تلویزیونی، قتلسیستماتیک کودکان فلسطینی را توجیه میکنند. تعهد آنها صرفاً خطابینیست، زیرا آنها اغلب هموطنان طرفدار فلسطین خود را به طور فیزیکیارعاب میکنند. در ۲۰۲۴ در لندن، یک مرد جوان بلندقد سلطنتطلب، یک زنفعال ایرانی سالخورده را تروریست خطاب کرد و به او گفت “برو تا حماس به تو تجاوز کند“ و بعداً آن زن را به دلیل سن و آسیبپذیریاش در اینترنتمسخره کردند.
در برخی جوامع دیاسپورایی ایرانی که سلطنتطلبی قوی است و صهیونیسماز حمایت ساختاری برخوردار است—جنوب کالیفرنیا مثال اصلی است—تعهدات آنها میتواند خشونتآمیز شود. فعالان ایرانی طرفدار فلسطینگزارش میدهند که مرتباً توسط هموطنانشان تهدید به مرگ میشوند. افرادخودسر ایرانی با باتون به دانشجویان اردوگاه اعتراضی UCLA حملهفیزیکی کردهاند، روشهای آنها به طرز وهمآلودی شبیه به نیروهایی با ناملباسشخصی است که معترضان در ایران را به شدت سرکوب میکنند. شورو حرارت صهیونیسم سلطنتطلب حتی بیشتر تعجبآور است زیرا با روندهایمشاهده شده در جاهای دیگر مغایرت دارد. در سراسر غرب، در حالی کهحمایت دولتی، شرکتی و رسانهای از نسلکشی اسرائیل تزلزلناپذیر باقیمانده، نظر عمومی—که روزانه با تصاویر کودکان گرسنه، خانوادههایخاکسترشده، و جویندگان کمکِ به قتل رسیده بمباران میشود—به طورفزایندهای از وحشیگری اسرائیل بیزاری نشان میدهد. با این حال،سلطنتطلبان ایرانی در جهت مخالف حرکت میکنند. شور صهیونیستی آنهابا هر جنایت بزرگ که بهطور زنده پخش شود تشدید میشود. آنها حتی باحمله اسرائیل در ژوئن ۲۰۲۵ به کشور خودشان، که بیش از ۱۰۰۰ ایرانی راکشت، از جمله بسیاری از زنان و کودکان بیگناه، باز هم دلسرد نشدند.
این شور و حرارت سلطنتطلب، تنها یکی از نمودهای یک پدیده گستردهتراست. تمایل طرفدار اسرائیل ایرانی خود را در سراسر طیف مخالفان رژیمجمهوری اسلامی، هم در خارج و هم داخل ایران، نشان میدهد. فضایمجازی ایرانی مملو از شواهد است: ایرانیان که در استادیومهای کشورشعار میدهند “پرچم فلسطینی را در ..ونت بکن“، یا پرچمهای اسرائیلی راکنار نشانگان شهری تهران برافراشته و فریاد میزنند “زنده باد اسرائیل“. بااین حال، سلطنتطلبان دیاسپورای ایرانی به دلیل قابلیت دیدهشدن، شدتفراوان دشمنیشان نسبت به فلسطینیها، پایداری حمایتشان از اسرائیل، وتأثیر واقعیشان در فضاهای همبستگی فلسطین در سراسر جهان غرب،برجسته هستند.
چه چیزی ایرانیان را به در آغوش گرفتن نسلکشی اسرائیلی سوق میدهد؟خِرَد متعارف درباره صهیونیسم ایرانی آن را به لجبازی سیاسی نسبتمیدهد: فلسطین آرمان جمهوری اسلامی، حماس “نیروی نیابتی” تهران وبنابراین مخالفت با رژیم، مستلزم حمایت از اسرائیل است. بر اساس اینمنطق، ژستهای صهیونیستی باید به عنوان اعمال مقاومت شجاعانه دیدهشوند. با این حال، به نظر من، لجبازی سیاسی برای توضیح باور کجومعوجکه نابودی فلسطینیها آزادی ایرانیان را به ارمغان خواهد آورد، کافی نیست.وقتی بابک اسحاقی، خبرنگار کانال خبری ایران اینترنشنال، “زن، زندگی،آزادی” را روی آوار غزه نسنجیده مینویسد، واکنشگرایی به جمهوری اسلامی تنها بخشی از تصویر است؛ خشنودی او از نابودی فلسطینیهایبیگناه بخش دیگری است. نگرشهای ضدفلسطینیِ ایرانی باید به عنواندشمنی عمیق، رویکردی انسانزداییکننده و نژادی دیده شوند، که ریشه درچیزی دارد که من آن را «ملیگرایی جابجاشده» (nationalism dislocative) مینامم. این ایدئولوژی، بهویژه در میان سلطنتطلبان بسیارقوی است، اعراب و مسلمانان را بهعنوان دشمنان دیرینهٔ ایران میبیند ونابودی آنها را رهایی ما میداند. آنچه ملیگرایان جابجاشده متوجهنمیشوند این است که ناسیونالیسمشان سلسلهمراتبِ نژادی و اسلامهراسیرا از ذهنیتهای استعماریِ غربی و صهیونیستی درونی کرده است، چیزی کهدر نهایت همهٔ مردمان خاورمیانه، از جمله ایرانیان، را به خطر میاندازد.
ملیگرایی جابجاشده چیست؟
در کار قبلیام[ناسیونالیسم بیجاساز، نشر مرکز] استدلال کردهام که«ملیگرایی بیجاسازی شده» در قرن نوزدهم تولد یافت، زمانی کهشکستهای نظامی و از دستدادن قلمروها حسِ قدرت و امنیت نخبگان ایرانرا شکسته بود. آنچه این نوع ملیگرایی را برجسته میسازد، واکنشِ برخلافِانتظارِ آن به این بحران است. روشنفکران ایرانی به جای رددانششناسیهای اروپایی، آنها را بهطور کامل پذیرفتند و همان نظریاتنژادی و اسلامهراسی را که اساسِ سلطهٔ اروپایی بر روی خودشان بودند رادرونی کردند. برای هر غیرسفیدی که تحت امپریالیسم اروپایی قرار گرفتها بود این یک ایدئولوژی بینظیر بود.
دو عامل این پذیرشِ نامحتمل را ممکن ساخت. نخستین عامل نظریهٔ جنجالینژادیِ آریایی بود. وقتی اندیشمندان اروپایی قرن نوزدهم زبانورزان زبانهای هندواروپایی را بهعنوان اعضای نژاد «آریایی» نژادیسازی کردند،ایرانیان خود را بهطور مردد در این جمع قرار یافته دیدند. عضویت در اینباشگاه سفید هرگز بیقید و شرط نبود. اندیشمندان نژادی مانند ارنست رنانو آرتور دو گوبینو ایرانیان را در بهترین حالت نوعی آریایی «پَستتر»میدانستند. با این وجود، برخی از روشنفکران ایرانی حتی همین پذیرشِبیمیل را بهعنوان راهی برای ادعای خویشاوندی با ستمگران اروپایی غنیمتشمردند و در یک وارونگی روانشناختی شگفتآور، آنها را بهعنوان«خویشاوند» خود دیدند. عامل دوم، تجربهٔ مبهم ایران از استعمار بود. برخلاف بسیاری از مناطق در آسیا و آفریقا — و با آنکه ایران تحتِدخالتهای روسی و بریتانیایی قرار داشت — هرگز بهصورت رسمیمستعمره نشد. این بدان معنا بود که خشونت نژادی اروپایی هرگز بهصورتنظاممند بر ایرانیان تحمیل نشد تا شاید آنها را در برابر نژادپرستی اروپاییمصون کند. آنها به امیدِ پذیرش در ردهٔ نژادی غالب باقی ماندند، باوریوسوسهانگیز هرچند سادهانگارانه.
من «ملیگرایی بیجاساز شده» را بر اساس کارکرد آن تعریف میکنم. ملیگرای بیجاساز شده ایران را از واقعیت قابل مشاهدهاش جابجا میکند. ایران به لحاظ جغرافیایی در خاورمیانه قرار گرفته، از نظر فرهنگی با عراق،ترکیه و خلیج فارس پیوند خورده، از نظر تاریخی با آسیای میانه و شبهقارهٔهند مرتبط است، و برای بیش از هزار سال غالباً مسلمان بوده اما در این تلقی باز تصور میشود که ایران بهعنوان ملتی آریایی، «خویشاوندِ»اروپاییان هستندکه آوارده شده و در محلهای نامناسب زندگی میکنند، جاییکه «سامیها» یعنی اعراب ساکناند، یعنی «دیگرانِ نژادیِ آریایی». شاهِسابق این را بهخوبی بیان کرد وقتی مکان خاورمیانهایِ ایران را «تصادفِجغرافیا» نامید.
نظریهٔ نژادیِ آریایی اسلام را بهعنوان محصولِ «ذهن عرب/سامی»نژادیسازی میکند و فرض میگیرد که اسلام اساساً با جوهرِ آریاییِ فرضیِایران بیگانه است. اینجا نقطهٔ کلیدی برای فهمِ صهیونیسمِ سلطنتطلبِایرانیِ معاصر و مخالفت اسلامهراسانه با جمهوری اسلامی پنهان است. فرآیندهای پیچیده و طولانیمدت که جوامع پارسیزبان اسلام را پذیرفتند و آنرا دگرگون ساختند، بهطرز بیرحمانهای به رخدادی یکشبه تبدیل میشود: «تهاجم عرب» که نمادِ دشمنیِ نژادیِ ظاهراً اعراب با ایرانیان است. اینروایت از منظرِ تاریخی جعلی است. همانطور که تاریخنگاران میدانند،نخبگان پارسیزبان نقشِ حیاتی در گسترشِ اسلام به شرق ایفا کردند و زبانپارسی بهعنوان زبان دوم اسلام برجسته شد، و زبانهای ایرانی دیگری مانندسوگدیان و باختریایی حین این فرایند محو شدند. اما در نظامهای باورملیگرایانه، دقت تاریخی کمتر از کارکرد ایدئولوژیک اهمیت دارد. هدفافسانهٔ «تهاجم عرب» فراهم آوردنِ یک قربانیِ نژادی برای هر شکست ایرانیاز شکستهای نظامی قرن نوزدهم تا انقلاب ۱۹۷۹است. هر فاجعهایشواهدی از «آلودگی سامی» جلوه داده میشود و آمیزشی نژادی که کابوسِهرِ اندیشمندِ نژادی است. راهحلِ مشکلاتِ ایران، طبق منطقِ ملیگراییبیجاساز شده، پاکسازیِ نژادی از طریق ریشهکن کردنِ آموزههای اسلامیو واژگانِ عربی همچون حذفِ تکهای بافتِ خارجی است. این قلع و قمعفرهنگی قرار است ایران را به جلالِ پیشااسلامیاش بازگرداند. همانطور کهیکی از ایدئولوگهای دههٔ ۱۹۳۰ این تفکر، علیاکبر سیاسی، گفته بود،ایرانیان باید «روحِ فارسی را از این آلودگی [اسلام] پاک کنند و بگذارنددرخششِ خاصِ نبوغِ آریایی بدرخشد.»
از دولت پهلوی تا دیاسپورا
تاریخ دارای نوعی کنایهٔ تلخ است. آنچه در آغاز بهعنوان ایدئولوژیایحاشیهای در میان روشنفکران قرن نوزدهم پدیدار شد، از طریق تصادفاتسیاسی و بازیهای قدرت، به مکتبی رسمی در دولت پهلوی (۱۹۲۵–۷۹) تبدیل گردید. تبدیل سریع و تمامعیار بود. در دههٔ ۱۹۳۰، ساختمانهای تهرانبا عناصر بازتولیدشدهٔ هخامنشی و نوکلاسیک پدیدار شدند؛ بازخوانی تاریخِملی — قرار دادن شکوهِ ایران در گذشتهٔ پیشااسلامی و تصویرسازی ورودِاسلام بهعنوان «تهاجمِ عربی» — از طریق آموزش همگانی در ذهنِ جوانانحک شد. نسلها آموختند فرهنگ خود را آلوده به اسلام و عرب بدانند.
درونیترین جنبهٔ این پروژه، ادعای آن در خصوص اصالت بود. کارزارِبیرحمانهٔ رضا شاه برای غربیسازی ایران — ممنوعیت برخی آداباسلامی، تحمیلِ پوشش غربی، از جمله کشفِ اجباریِ سرِ زنان — بهعنوانبازگشت به «ایرانیّتِ واقعی» بازاریابی شد. نابودیِ زندگی فرهنگی و مذهبیایرانیان در پوششِ بازسازیِ آن پنهان گردید. محمدرضا هم لقب بیمعنایتاریخیِ آریامهر (نورِ آریاییان) را اختیار کرد و مراسم تاجگذاری و دربار رااز صفحاتِ سلطنتِ بریتانیایی تقلید کرد. این تقلیدِ همهجانبه از اروپاییانهنوز هم بهعنوان دستاوردی میهنپرستانه جشن گرفته میشود. نمونهاینمایان از این که چگونه ملیگرایی بیجاساز شده خودکشیِ فرهنگی را بهغرورِ ملی تبدیل میکند. اما روشنترین شواهدِ تعهدِ ایدئولوژیکِ شاه درسیاستِ خارجی او نهفته بود، که بر پایهٔ اتحادِ نزدیک با قدرتهای هژمونیک،بهویژهِ ایالات متحده، بنا شده بود. ضداستعمارگری بهسادگی در DNAِملیگرایی جابجاشده وجود نداشت. وقتی قدرتهای غربی «خویشاوندِ»نژادیِ شما باشند، بهذات خود با شما متحد میشوند؛ تنها «دیگرِ» نژادی— یعنی اعرابِ مسلمان — میتواند دشمن باشد. همکاریِ استعماریاجتنابناپذیر گردید.
پیش برویم به دیاسپورای امروز، جایی که ملیگرایی جابجاشده در میانمخالفان جمهوری اسلامی، بهویژه نوستالژیهای پهلوی، رونق یافته است. فراتر از فراهم آوردنِ زبانِ مخالفت با رژیم حاضر، چیزی کشندهتر هم ارائهمیدهد: امکانِ ظاهریِ حرکتِ اجتماعی در جوامع غربی از طریق نزدیکی به«سفیدی» ]سفیدپوستان[. در حالی که غرب ژستِ آریایی را به تدریج پسمیزند — برای اکثر غربیان، آریاییگرایی یادآورِ نازیسم است — اسلامهراسی درهایش را باز میکند. ملیگرایان بیجاساز شده با اشتیاقِتصوراتِ ضدمسلمان را میپذیرند — افراطگرایی، زنستیزی، انحرافِجنسی — و مخاطبانِ غربی پذیرای آن میشوند. نگاههای «داخلنگر» آنهابه نوبهٔ خود مشروعیت به اسلامهراسیِ غربی میبخشد. آنها مخالفت باساختِ مسجد را ترویج میکنند، نظریههای توطئه دربارهٔ جهاد را دامنمیزنند و زمانی که سودمند باشد از زبانِ ظاهراً پیشروِ فمنیستی یا«رنگِزدایی» (pinkwashing) بهعنوان سلاح علیه اسلام استفاده میکنند. این اسلامهراسی دستاویزِ متنوعی برای درخواستِ عبور به صفِ سفیداناست.
در تاریخِ برتری سفید، سابقهٔ بهکارگیریِ افرادِ دارای پوستِ تیره برایهمدستی با نظامِ سرکوب وجود دارد. آمریکاییهای آفریقایی «نوکرِ خانه» رامیشناسند، در مبارزات رهاییبخششان، زیمبابوهایها «فروشندگان» رانکوهش کردهاند. نزدیکتر به ما، فلسطینیها اصطلاحاتی چون«معمولکنندهها» و «همکاران» را برای کسانی بهکار بردهاند که باسرکوبگرانِ اسرائیلی همدستی میکنند. با این حال، آنچه ملیگرایانجابجاشدهٔ ایرانی را متمایز میکند این است که آنها فقط همکار نیستند،آنها بهطور کامل برتری سفید را میپذیرند. به جای به چالش کشیدنِ نظامِسرکوبِ نژادی، آن را تقویت میکنند و تلاش میکنند در آن پذیرفته شوند، دراین روند، قربانیانِ خشونتِ نژادی، از جمله خودِ ایرانیان، را فدا میکنند. محدودیتِ این راهبرد با بیرحمی آشکار میشود: با وجود حمایتِ بخشی ازایرانیانِ آمریکایی از ترامپ، او همهٔ ایرانیان را در «تحریمِ مهاجرتِمسلمانان» خود گنجاند، بیآنکه به مواضع سیاسیشان توجه کند. اخیراً،ایرانیانِ دارای تابعیتِ آمریکا و حتی مخالفان آشتیناپذیرِ رژیم ایرانی توسطدستگاههای مهاجرتی و امنیتی هدفگذاری شدهاند. همانطور که ندا مقبولهدر آثارش روشن میسازد، ایرانیان در آمریکا با «حدودِ سفیدپوستی» مواجهمیشوند، سقفِ شیشهای که بر فرازِ سرشان همیشه سایه میافکند وهیچگونه نمایشِ آریاییگری یا اجرای اسلامهراسی نمیتواند آن را بشکند.
صهیونیسم بهعنوان نردبانِ ورود به «سفیدی»
ملیگراییِ بیجا سازیشده و صهیونیسم هر دو محصولِ ویژگیهایِ بنیادیِمدرنیتهٔ غربی هستند: ملیگراییِ اتنیکی، سلسلهمراتبِ نژادی و سرمایهداری. علاوه بر این، صهیونیسم فرضِ بنیادینِ استعماریِ غرب را میپذیرد کهمردمانِ غیرسفید صرفاً برای حلِ مشکلاتِ مردمانِ سفید وجود دارند. در اینزمینه، مسألهٔ تاریخیِ اروپا از ضدیهودیگری و نقطهٔ اوجِ تراژیکِ آن درهولوکاست مطرح است. راهحل بهصورتِ تشکیلِ دولتِ یهودی در فلسطینشکل گرفت، که مستلزم آن بود که فلسطینیان از سرزمینهایشان رانده شوندو جامعهٔ بومیشان از بین برود. این معادله همان منطقِ استعماریِ کلاسیکاست که در آن بومیانِ غیرسفید باید بهایِ اشتباهاتِ اروپا را بهصورت وجودیبپردازند.
برای ملیگرایانِ بیجاسازی شده، این ترتیبِ امور جذابیتِ مضاعف دارد. نابودیِ جمعیتِ عمدتاً عرب و مسلمان دو هدف را دنبال میکند: پروژهٔاستعماریِ غربی را که آنان بیصبرانه خواستار پیوستن به آناند، پیشمیبرد و در عین حال آنچه را آنان بهعنوان انتقامِ تاریخی برای «تهاجمِ عرب»و انقلابِ ۱۹۷۹ تصور میکنند، محقق میسازد. در یکی از یورشهای نظامیِمتعددِ اسرائیل به غزه، دوستی ایتالیایی که در تهران سفر میکرد به نویسندهگفته بود که رنجِ غزهایها، هرچند تأسفبار، نوعی «کارما» برای اسلام وانقلاب ۱۹۷۹ است. بهعنوانِ اعراب، فلسطینیها به طور ذاتی و جمعیمسئولِ مشکلاتِ ما انگاشته میشوند. در این بستر — هرچند عجیب و ناروا— رنجِ فلسطینیان به پیروزیِ جانشین تبدیل میشود؛ اینجا همان بنیادِایدئولوژیکِ همدستیِ ملیگراییِ بیجاسازی شده با صهیونیسم است: هر دوسامانه نیازمندِ نابودیِ عرب–مسلمان برای دستیابی به رؤیایِ رستگاریِنژادیِ خود هستند.
دشمنیِ کنونیِ اسرائیل با جمهوری اسلامی فرصتِ استراتژیکِ تبلیغاتی برایعواملِ صهیونیستی فراهم میکند تا ادعای همراهی با مردمِ ایران در برابررژیم سرکوبگر را مطرح کنند. جذبِ احساساتِ ملیگراییِ جابجاشده آساناست؛ تنها کافی است به میراثِ پیشااسلامی ایران تجلیل شود و کوروشِبزرگ بهعنوان قهرمانِ ملی بزرگنمایی گردد. مقامهایِ اسرائیلی این کار رابسیار خوب میکنند، حتی در حالی که شهرهای ایران را بمباران میکنند، ونتیجه میبخشد. حتی رضا پهلوی خود، مدعی تاجوتخت، در کمپینتبلیغاتیای که توسط گیلا گاملیئل، وزیر اطلاعات پیشین اسرائیل،سازماندهی شده بود، به کار گرفته شد. او و همسرش در ۲۰۲۳ در اسرائیلگشتند و از «ارزشها»یی ستایش کردند که ظاهراً «با اسرائیلیها مشترک»است. این استراتژی به طرز ویرانگری موفق بوده و اکنون از طریق نفوذاسرائیل بر رسانههای اپوزیسیونِ دیاسپورا، بهویژهٔ ایران اینترنشنالِ مستقردر لندن، نهادینه شده است. این رسانه امروز گاهی از بسیاری از رسانههایاسرائیلی هم طرفدارِ اسرائیلتر رفتار میکند.
برای اینکه بفهمیم چرا ایرانیان میتوانند حملات نظامیِ علیه کشورِ خود راستایش کنند، باید به یاد داشته باشیم که ملیگرایانِ جابجاشده جمهوریاسلامی را اصلاً ایرانی نمیبینند، بلکه جلوهای از دشمنیِ باستانیِعرب–اسلامی نسبت به ایرانیان میدانند. رهبرانِ رژیم اغلب بهصورتِتحقیرآمیز بهعنوان تازهواردانِ تازی (تازیزاده) معرفی میشوند، و حتی رضاپهلوی آنها را «متصرفان» خوانده و بر بیگانهبودنِ آنها تأکید کرده است. اسرائیلیها با کمال میل این گفتمان را پذیرفتهاند، از جمله در تبلیغاتِنظامیشان در اوجِ بمبارانها علیه ایران که رژیم را بهصورتِ زاحاکِاساطیری — یاغی و غاصب — نمایش دادهاند. در این منطقِ پیچیده و کج،سلطنتطلبان هر ضربهٔ اسرائیل را جشنِ آزادی علیه رژیمی که بهظاهر«غیرایرانی» معرفی میشود، تلقی میکنند. این دستکاری همان پیروزیِنهاییِ تاریخسازیِ تبلیغاتی (hasbara) را نشان میدهد: تبدیلِ قربانیانِحملاتِ اسرائیلی به مسئولینِ تشویقکنندهٔ نابودی خود.
با این حال، علیرغم این همدستیهای نظاممند و مشروط، صهیونیسمکارکردی بنیادینتر در جستجوی دیاسپوراییِ ورود به «سفیدی» ایفا میکند. در ذهنِ ملیگرایانِ بیجاسازی شده، هیچ اقدامِ تأییدِ غربی مانند حمایتِپرشور از صهیونیسم — ایدئولوژیای که ساختاراً غربیتر از همه است — وجود ندارد. صهیونیسم که در اروپا بهعنوان پاسخ به ضدیهودیگریِ اروپاییشکل گرفت، از طریق روشهای استعماریِ اروپا تحقق یافت و توسط قدرتِامپریالیستیِ غرب حفظ شده است، خالصترین تقطیرِ برتریِ سفید است کهبر خاورمیانه اعمال میشود.
برای ایرانیان دیاسپورا که بهدنبال ورود به «سفیدی» هستند، حمایت از اینپروژه آزمونِ وفاداریِ نهایی میشود چون دو شرط اساسیِ «سفیدی» رانشان میدهد: کاملترین «دینزداییِ» (de-Islamisation) و ترکِ کاملِهمبستگی با جنوبِ جهانی. کفزدن برای نابودیِ جمعیتی که اکثراً عرب ومسلماناند، در خیالِ استعماریِ غربی، بالاترین نشانهٔ پیشرفتِ تمدنیمحسوب میشود. بههمین دلیل شدتِ صهیونیسم در میان سلطنتطلبانایرانی اغلب از بسیاری از هوادارانِ غربیِ آن هم فراتر میرود. آنها بایدنشان دهند که به نابودیِ فلسطینیان متعهدترند از کسانی هستند که آن راطراحی کردهاند و باید نسبت به رنجهای مسلمانان از کسانی که آن رنجها راسازماندهی میکنند، مشتاقتر باشند. آنها این چنین باید خود را اثبات کنند. حمایت از نسلکشی که بهطورِ زنده پخش میشود برای آنها خیانت نیستبلکه فراغت تحصیلی است و به نوعی به امتحانِ نهاییِ برنامهٔ آموزشیِ«سفیدی» میماند. اینکه این آزمون مهندسیشده است و «سفیدی»همچنان از دسترس دور میماند، حقیقتی است که برای کسانی کهجهانشان را از خلالِ لنزِ ملیگراییِ جابجاشده میبینند، نامرئی خواهد ماند. اینکه این آزمون تبعیض را دائماً بازتولید کرده و امروز فلسطینیان را قربانیمیکند و فردا ممکن است ایرانیان را هدف قرار دهد، برای کسانی که ایندیدگاه را دارند، قابلدیدن نیست.
محدودیتهای سیاستِ «مخالفپذیری»
اینکه صهیونیسمِ ایرانی صرفاً مسألهای مربوط به وضیحات سیاسی در ارتباط با واکنش بودن آن است، بهسختی قابلپذیرش است. اگر نفرتِسلطنتطلبان ایرانی واقعاً ناشی از مخالفت با هرآنچه جمهوری اسلامی ازآن حمایت میکند بود، باید خشمِ معادلِ آنها را در برابر متحدانِ اصلیِ رژیم— یعنی روسیه و چین — هم میدیدیم. این قدرتها نه تنها حمایتدیپلماتیک ارائه میدهند، بلکه فعالانه سرکوبِ داخلی را ممکن میسازند: فناوریهای روسی و چینیِ نظارتی، سامانههای تشخیص چهره و روشهایکنترلِ جمعی را در اختیار رژیم گذاشتهاند. وقتی معترضانِ ایرانی با باتونمواجه میشوند یا روزنامهنگاران ناپدید میگردند، اغلب با ابزارهایی روبهرومیشوند که در مسکو و پکن تکامل یافتهاند.
سلطنتطلبان، از جمله رضا پهلوی خود، روسیه و چین را بهخاطر روابطِشانبا تهران نقد میکنند و حتی گاهی وعده دادهاند که در صورتِ روی کار آمدن،روابطِ ایران با این دو کشور را قطع خواهند کرد. اما بهندرت میبینیم کههمین سلطنتطلبان با همان شدت و هیجان از جنگ با روسیه یا چیناستقبال کنند یا بمباران مسکو و پکن را «آزادیبخش» بخوانند. دلیل روشناست: در منطق ملیگراییِ جابجاشده، روسها و چینیها «دیگرانِ نژادی»محسوب نمیشوند، در حالی که اعراب و مسلمانان چنیناند. از اینرو، حتیاگر همان رژیمهایی باشند که ابزار سرکوب را به جمهوری اسلامیمیفروشند، نمیتوانند جایگزین دشمنِ از پیش تعیینشده شوند. مخالفتِصرف با جمهوری اسلامی نمیتواند این شکاف را توضیح دهد و باید ریشهٔعمیقترِ نژادی و ایدئولوژیک را دید.
از این منظر، صهیونیسم در میان سلطنتطلبان ایرانی تنها یک ابزار سیاسینیست بلکه بخشی از یک منطقِ هویتی است. اگر اسلام و اعراب «آلودگی» و«تهاجم» باشند، اسرائیل همان «ضدسمّ» تصور میشود: تجسمِ غربیگری،سکولاریسم و قدرتِ نظامی. اینکه اسرائیل خود یک پروژهٔ استعماری و برپایهٔ اخراج و نابودیِ جمعیت بومی بنا شده، در این روایت یا نادیده گرفتهمیشود یا حتی بهعنوان الگو ستایش میشود.
تناقض درونی
اما همینجا تناقضی بنیادین پدیدار میشود. ملیگرایان جابجاشده باآویختن به صهیونیسم، خود را به همان منطقی میبندند که ایرانیان را درجایگاه «غیرسفید» و «غیرغربی» نگه میدارد. آنها برای دستیابی به«سفیدی» به پروژهای دل میبندند که دقیقاً بر پایهٔ قربانیسازیِ غیرسفیدانو مسلمانان بنا شده است. حمایت از صهیونیسم شاید به آنان امکان دهدبرای مدتی کوتاه در جوامع غربی بهعنوان «متحدان متمدن» دیده شوند، اماهمانطور که تجربهٔ مهاجران ایرانی در آمریکا و اروپا نشان داده، سقفشیشهای «حد سفیدپوستی» (white ceiling) دستنخورده باقی میماند.
نمونهٔ روشن این محدودیت را میتوان در سیاستِ مهاجرتی ایالات متحده دید. حتی ایرانیانی که بهطور علنی علیه جمهوری اسلامی موضع گرفته و باصهیونیسم همراهی کردهاند، همچنان در فهرست «تهدیدهای امنیتی» قرارمیگیرند. تحریمهای بانکی، محدودیتهای ویزا و بیاعتمادی عمومی نسبتبه ایرانیان در غرب ادامه دارد. به بیان دیگر، هیچ میزانِ اسلامهراسی یاصهیونیسمگرایی قادر نیست ایرانیان را بهطور کامل در دایرهٔ «سفیدی» واردکند.
نتیجهگیری
بنابراین، برای فهمیدن پدیدهٔ صهیونیسم در میان سلطنتطلبان ایرانی باید بهچیزی فراتر از یک لجبازی سیاسی نگاه کرد. این پدیده ریشه در سنتی داردکه بیش از یک قرن است ایرانیان را به «اروپاییِ ناکام» تبدیل کرده، سنتی کهدر آن راه نجات در جدایی از مسلمانان و نزدیکی به استعمارگران غربیجستجو میشود. صهیونیسم برای این جریان صرفاً یک انتخاب سیاسیروزمره نیست، بلکه آزمونِ نهاییِ وفاداری به رؤیای ورود به «سفیدی» است.مشکل آنجاست که این وفاداری هرگز پاداشی واقعی ندارد. ایرانیانی کهامروز نابودی فلسطینیها را تشویق میکنند، فردا خود میتوانند در ردیفهمان «دیگران» قرار گیرند که باید قربانی شوند تا نظم نژادیِ غربی حفظشود. این همان تراژدی ملیگرایی بیجاسازی شده است، تراژدی که در ذیل آن تلاش برای رهایی از «دیگریبودن»، خود را به پروژهای میسپارد کههیچگاه به او اجازهٔ رهایی نمیدهد.