یاز اکو؛ پری اشتری
«آن خطّاط
سه گونه خط نوشتی:
-یکی او خواندی، لاغیر!
– یکی را، هم او خواندی هم غیر!
یکی، نه او خواند نه غیر او!
آن خط سوم منم!…»
شمس تبریزی
و گفت آن خط سوم منم و فرمود «عرصهسخن بس تنگ است! عرصهی معنی فراخ است! از سخن پیشتر آ! تا فراخی بینی و عرصه بینی!» چنین شد که آن مولای سخنور، عرصهی سخن وانهاد، در پی معنا، خود، خط سوم شد. هم او که نه فقط شاعر که سرسپرده و دلسپردهایست بیبدیل؛ آمده تا راه بنماید، آن چشمهی زلال که میجوشد تا غبار بشوید.
با خود فکر میکنم قلم من چه دارد که از مولانا بنویسد؟ این ذهن از بحر عمیق اندیشهاش، از پیوند ناگسستنی او با شمسِ عالم چه دارد که بگوید؟ مگر مولانا به همین سادگیهاست که هر کسی اراده کند و کلمات را به خدمت توصیفش بگیرد؟ چیست این رازگونگی مقدسوار مولانا؟ اما مگر شمس نفرمود عرصهی معنا فراخ است! پس میشود که از ظن خود یار مولانا شد، او خود این راه را گشود، خود این راه گشوده.
برای من مولانا، آن خلوتیست که در دقایق خستگی و دلزدگی از روزمرگیها میتوان در آن پناه گرفت. مولانا گویی حبابی شیشهای پیرامون خود دارد ولی کافیست گوشهی عزلت بگیری تا در بگشاید، تا رهایت کند از «من» و به «من» پیوندت دهد و رمز ماندگاری مولانا گویی همین است. سادگی در عین پیچیدگی، رها کردن از من و رساندن به من، راه نمودن، روش نمایاندن در عین فروتنی، کنده شدن در حالِ پیوستن و پیوستن، حکم مطلق ندادن، بودن در عین نبودن، نبودن با وجودی بودن. اینها سراسر شک است و فلسفه است و معنای زندگیست، هموار کردنِ راه است برای به دوش کشیدن بار تحملناپذیر هستی.
مولانا تناقض است و تفاهم؛ شک است و یقین؛ ممکن است و ناممکن؛ مودت و دوستی، صبر است و صبر است و صبر…
«گفت پس زخمهایمان چه؟ پاسخ داد: از آنها نور وارد میشود.»
من فکر میکنم رمز و رازهای رابطهی شمس و مولانا، اعجاز عرفانی که سخت را آسان میکند، سبب شده کمتر کسی از مردم عادی جرأت نزدیک شدن به اعماق این چشمه را به خود بدهد؛ همین است که مولانا خلاص شده در شمس و ابیات و جملاتی که دست به دست و دهان به دهان میگردند؛ اما مولانا گرچه فراتر از نقلقولهای ساده اما مردمدار است و بیتعارف که راه برای پیمودن مسیر در میان کلماتش باز است. آنگونه که شمس فرمود:
«آنوقت که با “عام” (تودهی مردم) گویم سخن
آنرا گوشدار!
که آن همه “اسرار” باشد!
هرکه “سخن عام” رها کند که:
“این سخن ظاهر است، سهل است”
از من، از سخن من بر (میوه) نخورد!
هیچ نصیبش نباشد!
بیشتر اسرار، در آن “سخن عام” گفته شود!»
خط سوم، ناصرالدین صاحبالزمانی