«سال ۶۴ من، هوشنگ و علیرضا هراسانی، باهم برای آموزشی توی گهرباران، اعزام شدیم. من و علیرضا نتوانستیم بمانیم و روز دوم مادرم آمد و ما را برگرداند. ولی همان دو روزی که باهم بودیم، کلی خندیده بودیم. همهچیز پادگان برای ما خندهدار بود. رفتار بچهها، چای خوردن ما و …
شب که شام خوردیم روی تخت داشتیم، چای مینوشیدیم و همزمان حرف میزدیم. وسط حرف دیدیم هوشنگ دارد دور و بر خود میگردد. بلند میشود، جایش را دست میکشد و پتوها را جابجا میکند. گفتیم: چیه؟ با صدای خاصی گفت: یکی از قندهایم نیست. برای هر لیوان ۴ حبه قند میدادند. دستش را نشان داد که سه تا حبه قند بود. ما هم شروع کردیم به گشتن. یکدفعه متوجه شدیم یک قند لای لبهایش چسبیده.
حواسش نبود که یک قند را به لب گرفته. ما هم از نوع حرف زدنش نفهمیدیم که قند را به لب گرفته. اما وقتی متوجه شدیم، از خنده رودهبر شدیم…»
این متن بخشی از خاطرات محمود محمدی، رزمنده هشت سال دفاع مقدس است. نوشتهای کوتاه اما دلربا. جملهها چنان ساده و راحت هستند که حیفم آمد، آنها را کمی رسمی یا ادبیتر کنم یا به آنها رنگ و رو بدهم.
اما اینکه چرا این خاطر کوتاه و البته غیر مهم از دوران جنگ را برای مقدمه نوشتهام، برگزیدهام، تنها یک جواب دارد. اینکه بگویم جبهه فقط خون و خونریزی و وحشت نبود، جبهه روایتی از زندگی چندین هزار مرد بود، با تمام زوایایش، با تمام خوب و بدهایش. شاید زندگی واقعی همین باشد! بجنگی، پیروز شوی، شکست بخوری و در نهایت خود را به نوشیدن یک فنجان چای دعوت کنی، شاید این وسطها هم یکی از حبه قندهایت را گم کنی! اما امان از روزی که تمام حبه قندها گم بشنود، آن زمان دیگر چاییات چنان تلخ میشود که نمیتوانی آن را دبش بنوشی!
چقدر گفتن برخی حرفها تلخ است و چقدر بد! چگونه میتوان این خاطره شیرین را خواند و سپس خبر اختلاس سه میلیارد و ۴۰۰ میلیون دلاری چای دبش را خواند؟ چگونه میشود به حبه قند فراموش شده لای لبهای رزمندگان خندید و سپس به غارت بیتالمال بهبهانه واردات چای، اندیشید؟
چندان دور نیست، هنوز نیم قرن هم نگذشته است، هنوز داغ ۱۹۶ هزار و ۳۳۷ شهید برای خانوادههایشان همچنان تازه است، هنوز که هنوز است، هر روز شاهد جان دادن جانبازان و رزمندگان هستیم، هنوز ترکشها در بدن خیلی از عزیزان ما هر روز رژه میروند، تا یادمان نرود، داغ جنگ همچنان زنده است. داغ عزیزانی که رفتند تا ما آسوده خاطر در گوشهای بنشینیم و عصرها در کنار خانواده، یک فنجان چای بنوشیم، گرچه نه آنقدر دبش که دلمان را بزند.
مگر قرار نبود نگذاریم خون غیور مردان و دلاور زنان ایرانی، پایمال شود؟ مگر نه اینکه شهدا وصیت کرده بودند نگذاریم اشکی از گوشه چشمی بچکد و آهی بر لب جاری شود؟ چطور شد که اینگونه شدیم؟ چرا یادمان رفت، عطش لبانی خونآلود را که لحظه آخر وداع با جسم فانی، جرعهای آب طلب میکردند؟ کجا رفت آنهمه اشتیاق برای خوردن شربت شهادت؟
راستی خبر اختلاسهای میلیارد دلاری ما رسانهها و مردم همهجا پخش کردیم، اما آیا کسی شهامت دارد، خبرهای این روزهای کشورمان را که با خون تکتک شهدا رنگین شده است، به آنها بدهد؟