به گزارش یازاکو، آزادی و برابری دو رکن اساسی اندیشه سیاسی مدرن هم در گونه های مختلف نظریه سیاسی لیبرالیستی از هابز و لاک تا راولز و هایک و هم در سوسیالیزم و مارکسیزم از مارکس تا مکتب انتقادی بوده است. بگذریم از اینکه هر کدام از لیبرالیزم و سویالیزم مارکسیستی از مبانی فلسفی و چارچوب تحلیلی و نظری متفاوتی برای وصول به ارزش یا غایت ایده آلی آزادی و برابری در جامعه ایده آل فرضی لیبرال دموکراتیک و کمونیستی بهره گرفته اند و به همین خاطر نیز در عمل به نتایج متفاوتی در سامان اقتصادی_ سیاسی جوامعی که در آنها به کاربسته شدند، رسیدند، لکن چه آزادی را به معنای آزادی منفی و به مثابه عدم مداخله دیگری در امور من و من در امور دیگری در جامعه ایده آل فرضی لیبرال دموکراتیک در نظر گیریم و چه به مثابه رهایی از هرگونه سلطه اقتصادی طبقاتی، سیاسی، قومی و فرهنگی در جامعه ایده آل فرضی کمونیستی، هردو لیبرالیزم و کمونیزم تحقق آزادی و برابری در جامعه ایده آل فرضی خود را وعده داده اند. هر دو لیبرالیزم و سوسیال_ مارکسیزم بر گسست از تاریخ و سنت های پیشامدرن به مثابه ناقض اصول آزادی و برابری، ماهیت تاسیسی جامعه ایده آل بر مبنای اراده آزاد و برابر شهروندان، ماهیت ابزاری نهادهای عمومی بویژه دولت در تامین و صیانت از آزادی و برابری اشاره داشته اند.
این در حالیست که فاشیزم و ناسیونالیزم نژادی با سرچشمه های رمانتیسیستی،
ایدئالیزم مطلق انگارانه و اگزیستانسیالیستی خود در آلمان قرن نوزدهم، در مقابل آزادی خواهی و برابری طلبی لیبرالیستی و همچنین سوسیالیستی_ مارکسیستی قرار گرفت. فاشیزم همواره دلالت داشته است بر اولویت کلیت تاریخی_ اجتماعی بر فردیت، اولویت سنت های قومی_ ملی بر انتخابها یا ترجیحات آزاد افراد، نابرابری ذاتی یا اکتسابی انسانها بر مبنای اصالت نژاد، تعالی عقلی یا اصالت وجودی، غایت انگاری، تقدس دولت و پرستش روح قومی، کیش شخصیت فرمانروا به مثابه قهرمان یا خدای قوم و منجی ملت، اولویت آزادی مثبت به مثابه آزادی مشروط به اهداف و غایات از پیش تعیین شده مطابق با روح قومی و خواست پیشوا و یا مقید به نوامیس و قوانین ملی و قس علی هذا…،.
ناسیونالیزم تبارگرایانه قومی نه تنها هیچ نسبتی با لیبرالیزم و سوسیالیزم نداشته است، بلکه اساسا بویژه در تقابل و نفی لیبرالیزم و اصول آزادی و برابری شهروندی قرار گرفته است. تجربه و سرنوشت فاشیزم و نازیسم در ایتالیا و آلمان در قرن بیستم، گواه روشنی است بر این واقعیت. ناسیونالیزم ایرانشهری به مثابه یک ایدئولوژی قرن بیستمی و متاثر از تاثیرات فکری_ سیاسی جریان عمومی فاشیزم اروپایی در ایران پساپهلوی که هویت قومی _ ملی ایرانیان را در تبار آریایی_ پارسی و تداوم تاریخی سنت ها و نهادهای اجتماعی_ سیاسی آن و همچنین اولویت آن بر آزادی و برابری افراد جستجو می کند و حاضر است بخاطر آن به هر نام و ننگی دست زند، حائز تمام ویژگیهایی است که در بالا در مورد فاشیزم بیان کردیم. فاشیزم نژادپرستانه ایرانشهری عرب ستیزی و ترک ستیزی ذاتی دارد و به هیچ وجهی حاضر به پذیرش هویت متکثر قومی_ فرهنگی جامعه ایرانی و ضرورت همزیستی مسالمت آمیز ایرانیان بر مبنای شناسایی و احترام به حقوق و آزادیهای برابر شهروندی در زمینه آموزش و رسمی شدن زبانهای غیر فارسی ملت ایران نیست. فاشیزم ایرانشهری همچون فاشیزم داعشی حاضر است اگر جهان مطابق توهم او نباشد، خود و دیگری را همزمان نابودکند و حتی زنده یک تن نگذارد.
البته نباید فراموش کرد که وطن پرستی مدنی شهروندان آزاد و برابر در یک جامعه لیبرال دمکراتیک نه تنها هیچ نسبتی با ناسیونالیزم نژادی و تبارگرانه ندارد، بلکه دشمن سرسخت آن است و آنچه مسلم است، ایدئولوژی فاشیستی ایرانشهری هرچه باشد، از جنس وطن پرستی مدنی نیست. این در حالیست که موسی غنی نژاد، ایرانشهری را سازگار با لیبرالیزم معاصر اروپایی معرفی می کند و گویی ایرانشهری را به مثابه وطن پرستی مدنی شهروندان آزاد و برابر در یک جامعه لیبرال دمکراتیک تلقی نموده است، لکن پرسش این است که اگر ایشان ایرانشهری را وطن پرستی مدنی می داند و خود را متلزم به تفکر ارانشهری، چرا با آزادی و برابری شهروندان جامعه ایرانی در زمینه حقوق فرهنگی و زبانی از جمله آموزش و یا رسمی شدن زبانهای غیر فارسی شهروندان ایرانی مخالف است؟ اگر ایشان ایرانشهری را وطن پرستی مدنی و سازگار با لیبرالیزم می داند، چرا همانند آن به اصطلاح “فیلسوف ایرانشهر” که از عرب و ترک متنفر بود، همواره از سنت تاریخی و تداوم روح قومی_ ملی ایرانیان با محوریت تبار پاک آریایی، قوم پارس و زبان فارسی دم می زند و هر شهروندی که خواهان آزادی و برابری در
آموزش و رسمی شدن زبانهای غیر فارسی ملت ایران است را “بی سواد”، “بی شعور” و یا “ایران ستیزان احمق و نادانی که حرف زدن بلد نیستند”، معرفی می کند؟
اگر ایرانشهری همان لیبرالیزم است و یا با لیبرالیزم سازگاری دارد، چرا بیش از هرچیز مخالف دو اصل اساسی لیبرالیزم یعنی آزادی و برابری شهروندان در زمینه زبان و فرهنگ است. مگر لیبرالیزم می تواند قیم داشته باشد و به قیمان حق تعریف و تعیین هویت، غایت و هدف شهروندان را علی رغم ارده آزاد آنها بدهد؟ مگر لیبرالیزم می تواند تاریخ و زبان و هویت جمعی از شهروندان را انکار یا به زعم خود اصلاح کند و برای آنها هویت ملی_ قومی “اصیل” تعریف کند؟ خلاصه کلام، در کجای لیبرالیزم آمده است که شهروندان کشور فقط باید یک زبان رسمی و مورد حمایت دولت داشته باشند و بقیه زبانها و فرهنگ ها حتی اگر اکثریت شهروندان خواهان آن باشند، محکوم به فنا هستند و باید با سیاست همسان سازی آنها را از میان برد؟