• امروز : جمعه - ۲۱ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 10 May - 2024
2
به مناسبت فوت محمدزاده صدیق؛

یاد و خاطره ای از حبیب ساهر

  • کد خبر : 76151
  • 03 شهریور 1401 - 10:30
یاد و خاطره ای از حبیب ساهر
یاز اکو - حبیب ساهر از بزرگترین شاعران ترک زبان ایران است. ساهر داستان نویس و شاعری توانا بود. از او آثاری به زبانهای ترکی، فارسی و فرانسه منتشر شده است.

یاز اکو؛ مجتبی نخجوانی _ حبیب ساهر از بزرگترین شاعران ترک زبان ایران است.

ساهر در اردیبهشت ۱۲۸۲ (ه.ش.) در روستای تَرْک میانه بدنیا آمد و پس از مهاجرت به تبریز، پدرش را در آشوبهای مشروطیت از دست داد.

با محمدحسین شهریار در دوران تحصیل دوست شد و دوستیشان ادامه یافت. در استانبول لیسانس جغرافی گرفت و بعد از بازگشت، تا اواسط دهه چهل در روستاهای آذربایجان و قزوین و سپس تهران به معلمی پرداخت.

ساهر داستان نویس و شاعری توانا بود. از او آثاری به زبانهای ترکی، فارسی و فرانسه منتشر شده است.

قبل از ظهور نیما و همزمان با تقی رفعت، بزبان فارسی شعر نو میسرود و سبک جدیدی در شعر ترکی بنیان گذارد و بدینسان عنوان”پدر شعر نو ترکی” در مورد او مصداق یافت.

ظرایف ادبی شعر ترکی ساهر، آنچنان گسترده و غنی است که تاکنون قریب شش موضوع پایان نامه دوره دکترا و کارشناسی ارشد را به خود اختصاص داده است.

بی مناسبت نیست با نقل خاطره ای، خاطرش را گرامی بدارم.

روزی از روزهای تابستان سال شصت بود. در یکی از پاساژهای مقابل دانشگاه تهران در کتابفروشی ای با “حسین دوزگون” قرار ملاقات داشتم ؛ دکتر حسین محمدزاده صدیق.
بعد از دیدار با ایشان که از دوستان زنده یاد عمویم فیروز هم بود، راهی خانه شاعر بزرگ آذربایجان، حبیب ساهر شدیم.

الآن به یاد ندارم منزل ساهر در کدام خیابان قرار داشت. اما به یاد دارم که در را مرد جوانی برویمان باز کرد.

وارد خانه اش که شدیم ، شاعر معروف در اتاقی منتظرمان بود. با ما دست داد و تعارف کرد بنشینیم. دکتر صدیق مرا به ایشان معرفی کرد و گفت که نقاش و از علاقمندان شعر ایشان هستم . آرام و نرم سری تکان داد.

پیرمردی بود با موهای سپید و قامتی جمع و جور و اندکی خمیده، که شیارهای عمیق بر پیشانی و گونه هایش حکایتها از رنج دوران داشت. کم حرف ، محجوب و تقریبا هشتاد ساله بنظرم رسید.

روی زمین کنار هم و روبروی شاعر نشستیم.

اتاقی ساده و دور از تجملات با کتابخانه ای در گوشهٔ اتاق با انبوهی کتاب بی نظم و ترتیب معمول، چیده در آن وچند کتاب دیگرهم با چند ورق کاغذ روی فرش وِلو، کنار پتویی که شاعر رویش نشسته بود.

کسی غیر از ما در اتاق نبود و فقط آن مرد جوان چایی برایمان می آورد.

بعد ازاحوالپرسی های معمول با دکتر صدیق که گویا آشنایی دیرینه با هم داشتند، زنده یاد ساهر آخرین سروده اش بزبان ترکی را برایمان خواند.

چایی مان را که خوردیم، دکتر صدیق از ایشان خواهش کرد که از عکسهای خود برایمان بیاورد تا من یکی را از میانشان برای نقاشی کردن انتخاب کنم.

ساهر با کمی بیحوصلگی و بی تفاوتی اظهار داشت که چندان عکسی ندارد و سر در میان کتاب دم دستش برد و خود را با دستنوشته های لای کتاب مشغول کرد که تقریبا راه را بر اصرار احتمالی دکتر بسته باشد!

شاید شاعر مشهور سپیدموی سالخورده، چندان جدّی ام نگرفته بود! حق هم داشت. آنزمان بیست و دو سالم بود و لابد آنرا هم نشان نداده بودم!

دکتر اما دست بردار نبود. آهسته از من پرسید که اگر مدادی و کاغذی باشد، میشود چهره ای از شاعر کار کرد؟ و منتظر جوابم نماند.

لابد میدانست مداد مخصوص طراحی و دفترچهٔ طراحی ام را همراه ندارم. بعد ها افسوس بسیارخورده ام که دوربینم را هم همراه نداشتم.

یواش و با اشاره ای، از مرد جوان که برای بردن استکانهای چای آمده بود، خواست تا مدادی و کاغذی برایمان بیاورد. نمیدانم چرا ته دل میخواستم که فراهم نباشد و نیاوَرَد. اما مگر میشد خانه شاعر بی مداد و کاغذ باشد ؟!

برایمان آورد. دکتر به مَنَش حواله داد. مدادی سوسمار نشان و کاغذی معمولی و بگمانم خط دار بود.

ناچار و با اندکی تردید از دستش گرفتم . کمی با مداد و کاغذ ور رفتم، کتابی را که دکتر بلافاصله بعنوان زیردستی داده بود، زیر کاغذ گذاردم.

وقتی تقریبا مطمئن شدم که راه گریزی برایم نمانده، نوک مداد را با کشیدن روی گوشه کاغذ کمی پهن تَرَش کردم و بی آنکه از شاعر بخواهم برایم بیحرکت بنشیند- که ذاتا کم تحرک بود و بعلاوه جسارتش را هم نداشتم یا از دست داده بودمش – در دقایقی که از قاب پنجره به حیاط خیره شده بود، بسرعت طرحی از وی کشیدم.

با وجود آنکه ابزار کار باب میلم نبودند- مداد سوسمار، کاغذ معمولی خط دار و کتابی بجای زیردستی- و مصداق عینی “قلم بد است و مرکب بد است و کاغذ بد”، اما بنظرم بدک نشد.

طرح که تمام شد، دکتر صدیق آنرا از من گرفت و به دست شاعر داد.

با هیجانی آمیخته با ترس منتظر واکنشش بودم. مدتی طرح را نگریست. چین های صورت باز و بازتر شدند. ناگهان از جای برخاست و از اتاق بیرون رفت.

اندکی بعد با کتابی در دست و انبوهی عکس به اتاق برگشت.

با ملاطفتی که بوضوح در چهره اش موج میزد، نگاهم کرد وعکسها را بدستم داد و گفت هر کدام را که میخواهم انتخاب کنم. آنگاه کتاب شعرش – سحر ایشیقلانیر- را که بتازگی چاپ شده بود، پس از پرسیدن دوباره اسمم برایم امضاء کرد. عکسی را هم که از میان عکسها انتخابش کرده بودم، ازسر لطف مضاعف امضاء نمود.

با خاطره ای خوش از خانه اش بیرون آمدیم. یکی از بهترین روزهای عمرم بود!

حیف و صد حیف که بعدترها فرصتی دوباره دست نداد تا ساهر را دیگر بار ببینم.

اکنون کتاب شعر ساهر، یکی از با ارزش ترین کتابهاییست که از بزرگی در کتابخانه ام دارم.

بعدها بسیار افسوس خورده ام که چرا نخواستم تا زیر طرح چیزی بنویسد و طرحم را بخودم بدهد.

بار دوم و آخری که از پس سالها دکتر صدیق را دیدم و خاطره آنروز را با وی مرور کردم، سی سال بعد و در مراسم تدفین زنده یاد دکتر میرصالح حسینی در وادی رحمت تبریز بود.

پائیز چهار سال بعد ساهر درگذشت. در شعری چنین سروده بود:

………
پاییز ایدی، سرین یئللر اسیردی
آغاجلاردان سولغون یارپاق الیردی…
……….
(پائیز بود، بادهای سرد می وزید
از درختان ، برگهای تکیده را میریخت…)

شاعر در پائیزی سرد، مرگی بسان برگ تکیده شعرش، آویخته از درخت که با بادی از شاخه جدا میشود، برای خویش رقم زد. مرگی اما ناشاعرانه که خود انتخابش کرد. خود را حلق آویزکرده بود!

روانش شاد و یادش گرامی…

لینک کوتاه : https://yazeco.ir/?p=76151

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

ابر برچسب
});