به گزارش پایگاه خبری یاز اکو؛ روستا میان دو رشتهکوه بلند و طولانی قرار گرفته. رودخانه وسط این دو جریان یافته و روستا را به دو بخش تقسیم کرده. مردم خانههای خود را به موازات رودخانه، در دو طرف و پشت به پشت تا دل کوه بنا کردهاند. اکثر کوچههای روستا، شیب ملایمی دارند. قدیمترها یعنی زمانی که همچنان رودخانه پرآب بود، خانههای نزدیک رودخانه، دسترسی بیشتری به آب داشتند و به قول املاکیهای امروزی، مرغوبتر بودند. طول بخش مسکونی روستا حدود پنج کیلومتر است. خانههای مردم که تمام میشود، بخش سبز روستا شروع میشود. ده کیلومتر به جنوب و پنج کیلومتر به شمال، به موازات رودخانه و پله پله تا نیمههای کوه، باغات زیبای روستا «احداث» شدهاند. مردم در طول سدهها، کوه را کندهاند و دیوار روی دیوار، باغ ساختهاند. برپاکردن حدود پانصد کیلومتر مربع دیوار سنگی برای احداث باغات سرسبزِ پلهپله، کار شگرفی است. حتی در سالهای اخیر نیز، برخیها همچنان کوه را میکنند و باغ درست میکنند.
حدود هزار کیلومتر مربع باغِ سرسبز، آباد و ثمربخش، روستا را به یک بهشت تبدیل کرده است. تنوع میوهجات آنقدر هست که از اوایل خرداد تا اواخر آذر، مردم مشغول چیدن چیزی باشند چیزی باشند. انواع سیب محلی، زردآلود، آلو، بادام، گردو و… و این اواخر میوههایی مانند گیلاس و آلبالو و… .
تابستانهای روستا واقعا زیبا است. به موازات هر دو طرف رودخانه، چندین کوچهباغ باصفا وجود دارد که بسیار حیرتآور و روحبخش هستند. بهخصوص در روزهای گرم تیرماه و مردادماه، راه رفتن زیر سایه زنجیره درختان بلند و قدیمی گردو، جان آدمی آرام میکند. قدیمترها این کوچهباغها آرامتر و رویاییتر بودند اما اکنون رفت و آمد مکرر موتورسیکلتها و ماشینها و ویلاهایی که روز به روز، قارچوار روییده میشوند، آن آرامش افسونکننده را از بین بردهاند.
زیباییهای روستا در باغات خلاصه نمیشود. پله پله باغات را که پشت سر بگذاری و از قلههای بلند که بالا بروی، پشت هر دو رشتهکوه، به دشتهای نسبتا وسیعی میرسی که چشماندازی به وسعت ابدیت دارند. این زمینها آب ندارند اما برای کشت دیمی بسیار حاصلخیز هستند. گندم و نخود و چاودار و جو و… ، حبوبات محبوب صاحبان این صدها کیلومتر مزرعه حاصلخیز هستند که صرفا با آب باران رشد میکنند.
این نقش بهشتی، صدها سال با اتکا به دو منبع آبی بر بوم طبیعت خودنمایی کرده است: اول؛ رودخانه پرخروشی که از بلندیهای سهند سرچشمه میگرفت و دوم؛ چند حلقه قنات تاریخی و پرارزش که به کلنگ توانای فرهادان روستا کنده شده بود.
سه دهه پیش از این، رودخانه بسیار پرآب بود. ایام بهار، اندازه و شدت حرکت آب انقدر زیاد بود که نمیتوانستیم از عرض رودخانه عبور کنیم. رودخانه گاه طغیان میکرد، آب از دیوارهای سه چهار متری بالا میزد و وارد خانههای مردم میشد. خانه ما درست کنار رودخانه بود. گاهی آنقدر صدای خروش آب، ترسناک میشد که مادرم ما را به خانه پدرش میبرد. مبادا طغیان آب، خانهمان را خراب کند و ما بچهها را ببرد.
در هر محله، یک راه ورودی به رودخانه درست شده بود. از این راه باریک که پایین میآمدیم، درست در ورودی رودخانه، با کلنگ، یخ را شکسته بودند و سوراخی در حدود یک متر مربع کنده بودند تا به آب دسترسی داشته باشند. مردها دبههای بزرگ را از لابلای یخها داخل رودخانه میبردند، پر از آب یخ میکردند و میرفتن بالای کوه، تا برای حیواناتشان آب ببرند. آغلها در بالاترین قسمت روستا یعنی در بالای کوهها و در فاصله قابل توجهی با خانهها قرار داشتند. بوی حیوانات و کثیفیهای عادی طویلهها با زندگی مردم قاطی نمیشد. این جایابی منطقی به خودی خود، بهداشت را در سراسر روستا حفظ میکرد.
در خانهها آب لولهکشی وجود نداشت. زنان لباسها را درون تشتهای بزرگ میگذاشتند، از آن راه باریک پایین میآمدند و کنار دریچه دو زانو مینشستند و در آب یخ مشغول شستن میشدند. در همین حال حواسشان به بچهها هم بود. به آنها تذکر میدادند و گاهی که بچهها با هم دعوا میکردند، جدایشان میکردند. گاهی وسط یخ، صحبتهای زنانه گل میانداخت. گاهی هم یخ میشکست و بچهها و حتی خودشان میافتادند داخل آب.
اب رودخانه تمیز بود اما برای شرب از آب قنات استفاه میکردند. قناتها در مناطق مختلف روستا از جمله در مرکز روستا چند خروجی داشتند. یک اتاقک کوچک پشت مسجد بود بهنام «میروو» (میرآب). ده الی پانزده پله باید پایین میرفتیم تا آب میخوردیم. میروو تاریک بود و بسیار خنک. یک شیر بزرگ تعبیه کرده بودند. آب بسیار بسیار سرد و گوارایی داشت. من که در تابستانها از گرما کلافه میشدم به بهانه آب آوردن، میرفتم مینشستم داخل میروو.
یکی از این قناتها، چشمه حاج اسماعیل بود. این چشمه عجیب بود؛ همیشه و در همه فصول، آب داشت و تابستان و زمستان این آب گوارا قطع نمیشد. یک خروجی هم در دل باغات در سه کیلومتری روستا گذاشته بودند، وسط معروفترین کوچهباغ روستا. وقتی از دشتهای بالای کوه، خسته و تشنه میآمدیم پایین، کنار این چشمه زیر درختهای گردو مینشستیم و به نوبت خم میشدیم و آن زمزم گوارا را هورت میکشیدیم. حجم آبی که از لوله بیرون میآمد زیاد و پرفشار بود. فضا را جوری طراحی کرده بودند که بهداشت بهصورت کامل رعایت میشد. تشنگیمان که رفع میشد، پایینتر مینشستیم، دستهایمان را میشستیم. برمیگشتیم دبهها را پر میکردیم. یک بار دیگر خم میشدیم آب میخوردیم و راهی میشدیم. من همیشه برمیگشتم و برای بار سوم و چهارم آب میخوردم.
روستا غرق باران و برف و آب و شادی بود. دو رشتهکوه روستا چراگاه دو گله بزرگ بود. هزاران گوسفند و بز، روزی یک بار از پشت کوههای بلند برای خوردن آب در جایی بسیار دورتر از روستا (ساغان)، از دو سو، به سمت رودخانه سرازیر میشدند. چوپانها کنار رودخانه بساط چایی راه میانداختند، سفره پهن میکردند و دراز به دراز استراحت میکردند. مردم، گوسفندها و بزهای خود را میدوشیدند، تیمارشان میکردند، گاه موهایشان را میزدند و در آب رودخانه میشستند. عصر که میشد، گله به دشت برمیگشت و صدها لیتر شیر روی دست مردم به روستا میآمد و تبدیل به پنیر و ماست و… میشد. «ساغان» یک صحنه بیبدیل از زنده زیستن بود.
روستا در اوج حیاتِ طبیعی بود که نمیدانم چرا به یکباره ورق برگشت. همینکه ما کودکی را تمام کردیم، آب هم از زندگی ما قهر کرد. دیگر هیچوقت صدای خروش آب رودخانه را نشنیدیم. یواش یواش زمرمه میشد که بله، خشکسالی آمده است و چند سالی آب نخواهیم داشت. نمیدانم آیا آب رودخانه ما را هم در سرچشمهها دستکاری کردند یا نه؟ اما هر چه بود رودخانه خشک شد. بعدها یک سد هم آن بالا ساختند که آب را جمع کنند و به صورت تدریجی به باغات بدهند. رودخانه خشک شد، قناتها هم کمآب و کمآبتر شدند. آنقدر کمآب که دبههای کوچک ما به زور پر میشدند.
یواش یواش مردم تانکرهای بزرگی از ورق گالوانیزه در خانههای خود ساختند. ماشینهای بزرگ آب را از بیرون ده میآوردند و با شلنگهای درشت پارچهای درون این تانکرها میریختند. حمام عمومی بهخاطر نبود آب بسته شد. درختان چندین ساله شروع به خشکیدن کردند. آب با روستا خداحافظی کرده بود. حتی زمینهای دیمی هم دیگر مثل قبل پرمحصول نبودند. زمین خشک شده بود و دیگر خبری از بازیهای زمستانی کودکان روی رودخانه یخزده و شنای پرهیاهوی آنان در تابستانهای گرم آن رود پرآب نبود. سایههای درختان بیرمق شده بودند. حتی آب برای خوردن نداشتیم. زنان روستا برای شستن لباس آب نداشتند. آب که بود، زنان کنار رودخانه صف میبستند و ظرف و لباس میشستند و گاهی کودکان خود را هم حمام میکردند. صحنه جنب و جوش و هیاهوی آنان، سیحون قرون ماضی را تداعی میکرد. اما آن صحنههای رویایی دیگر هرگز و هرگز تکرار نشدند.
ما که تانکر نداشتیم، تشنه میماندیم. تشنگی مفرط، انسان را ضعیف و غمگین و رنجور میکند و تاثیری ابدی بر حیات انسان میگذارد. تشنگی بیکموکاست یعنی مرگ. ما تشنه میماندیم. مادرم آخر شب، دبههای بزرگ را برمیداشت به چشمه حاجاسماعیل در سه کیلومتری روستا میرفت. حدود یک ساعت یا بیشتر، مینشست تا دبهها پر بشوند. دبههای سنگین را برمیداشت و راهی خانه میشد. یخچال نداشتیم. دبهها را در سایه دیوار میگذاشت تا خنک بمانند. ظهر که میشد، آب گرم گرم میشد. حیوانات کوچک، پرندگان و حشرات هم تشنه بودند و کنار دبهها رژه میرفتند. مادرم در پیالهای کوچک برای آنها هم آب میریخت.
برای شستن لباسها، مادرم لباسهای چرک و کهنههای نوزادان خود را داخل خورجین میریخت. خورجین را روی قاطر میانداخت. مرا هم سوار میکرد. حدود چهار الی شش کیلومتر راه میرفتیم تا در ده پاییندست به آب چاه میرسیدیم. صاحبش آدم خداشناسی بود. اجازه میداد اتراق کنیم. مادرم قاطر را به درخت بید میبست. من زیر سایه درخت بید به آسمان خیره میشدم. هرگز برای سؤالم پاسخی نمییافتم که ما چرا دیگر آب نداریم. مادرم میشست و میشست. ساعتها طول میکشید تا لباسهای چرک چندهفتهای چند نفر را تمیز کند. همه را پهن میکرد روی شاخههای درختان بلند بید. چه صحنههایی. مادرم خسته که میشد سفره کوچکی را پهن میکرد. همیشه کمی نان و پنیر با خودش داشت و البته هرگز کتری سیاهسوختهمان را نمیآورد. میگفت به باغ مردم آسیب میزنیم. مادرم همان اول، لقمه در دست، خوابش میبرد. زیر درختان بید، آن تن خسته، زیباترین موجود زمین میشد. بیدار که میشد، لباسهای خشک و تمیز را جمع میکرد، داخل بقچه میپیچید و بار تمیز را روی قاطر میبست. چند دبه هم آب پر میکرد که برای چند روز آب خوردن داشته باشیم. مرا هم روی قاطر سوار میکرد. افسار قاطر را میگرفت و پای پیاده راهی دهکده تشنه میشد. مادرم قهرمان بود.
روستا در تشنگی مفرط میسوخت. معیشت بسیار سخت شده بود. مردم به جان آمده بودند. بخشی از اهالی که دستشان به دهانشان میرسید، مهاجرت کردند به تبریز و تهران و حتی مشهد. هر جا که میتوانستند رفتند. اما فقیرترها ماندند و دست به دامن دولت شدند. چه بحثهای داغی که در مسجد روستا درباره حقابه رودخانه نمیشد. احتمالا مساله فقط خشکسالی نبود، ممکن بود از سرچشمهها آب را به جای دیگری هدایت کرده باشند. بلاخره عقلایی که دنیادیدهتر بودند، راهحل حیاتسوز را مطرح کردند: چاه عمیق.
بزرگترها حسابکتاب کردند و اکثریت مردم هر جور شده دنگ خود را جور کردند. حتی برخی زنها طلاهایشان را فروختند. اهالی هر چه در توان داشتند، جمع کردند و دستگاههای غولپیکر چاهکن را وارد روستا کردند. شش ماه تمام با متههای الماسپیکر زمین را سیصد متر کندند. اما تلاشهای چندماهه به آب نرسید. پول و جان مردم از بین رفت. برخی گفتند خرابکاری شده. به چاهکن پول دادند تا خیانت کند.
مردم ناامید شده بودند اما چند ماه بعد شنیدند که در ده همسایه، چاه عمیق کندند و به آب رسیدند. تکاپوی جدید شروع شد. مردم نماینده تعیین کردند و کلی پول به حسابش ریختند. دستگاه غول پیکر دیگری وارد شد. زیر پای دستگاه چندین گوسفند قربانی کردند. چند مرتبه پای دستگاه عزاداری و سینهزنی کردند، با تذکار تشنگی حسین(ع)، از خدا کمک خواستند. مردم این بار چند نفر را به نگهبانی ویژه دستگاه گماشتند تا مبادا خرابکاری شود. ۲۴ ساعته پای دستگاه مینشستند. زن و مرد و کودک ششدانگ حواس خود را جمع کرده بودند. چند ماهی طول کشید. سیصد متر کندند اما باز به آب نرسیدند. آه از نهاد مردم درآمد. همه غمباد کردند. صاحب دستگاه که غم مردم را دید، گفت نگران نباشید دوباره میکَنم و دوباره کند و این بار آزمایشها موفق بود. گفتند چاه به آب رسیده است. در روستا قیامتی شد که نپرس. مردم نذرها را اجابت کردند.
روزی که اولین بار آب از دل زمین به بیرون جهید، یک جشن واقعی برپا شد. مردم دسته دسته در دو سوی لوله میایستادند و عکس میگرفتند. شادی مردم وصفناپذیر بود. بله طلسم شکست و روستا به آب رسید. در کمتر از ده سال، چند حلقه چاه دیگر هم زدند. اکنون یکی از آن چاهها، آب شرب روستا را تأمین میکند و با دو سه حلقه نیز به همراه ته مانده رودخانه باغات تأمین میشوند. مردم اما پا را فراتر گذاشتهاند و یک چاه بسیار بسیار عمیق دیگری نیز در بخش دشتهای دیمی کندهاند و اکنون در زمینهایی که صدها سال بهصورت دیمی کاشت و برداشت صورت میگرفت، درختکاری میکنند!!!
همه اینها را برای به یاد آوردن نوشتم. نوشتم تا بگویم گویا مردم رنج بیپایان بیآبی و غم بزرگ تشنگی سی سال پیش را فراموش کردهاند. مردم اکنون در بهشت زندگی میکنند ولی نمیدانند که این آب زیرزمینی بسیار بسیار کم است، قطعا چند سال آینده تمام میشود و دیگر هیچ، تاکید میکنم هیچ راه دیگری برای دسترسی به آب نخواهند داشت. این بار تشنگی میتواند این بهشت را به جهنم تبدیل کند. مردم نمیدانند چه سرنوشت شومی در انتظار بچههایشان هست. حتما نمیدانند که اگر میدانستند همین امروز، غیر از چاه عمیق مربوط به آب شرب، بقیه چاهها را مهر و موم میکردند و دست از درختکاری در زمینهای دیمی برمیداشتند و حتی کشاورزیِ پرهزینه را در باغات خود رها میکردند و حداقل با آبیاری قطرهای و صرفهجویی شدید، حق حیات نسل آینده را هدر نمیدادند.
این روستا، دهها و صدها سال بدون آب زیرزمینی سرسبز مانده و از این به بعد هم میتواند سرسبز بماند. آن درختان بلند و ستبر گردو بدون آب چاه عمیق کاشته و بالیدهاند. ای کاش دولت به جای صدور بیرویه مجوز چاه عمیق و حمایت از کشاورزی پرهزینه، برای احیای قناتها و عمومی کردن روشهای کشاورزی متکی به آب کم از جمله آبیاری قطرهای هزینه کند.
این حکایت آشنای اکثر روستاهای ایران است. مردم درِ قناتها را سیمان کردهاند. میرووها را از جا کندهاند و با برق فشار قوی، شیره زمین را میمکند و نمیدانند چه گناه نابخشودنی در برابر نسل آینده مرتکب میشوند. این یک نسلکشی در روز روشن است غافل از اینکه ایران فقط اکنون نیست که آب ندارد. همیشه هم همینگونه بوده است. ایران همیشه کمآب بوده اما پدران ما بلد بودند در دل این سرزمین کمآب، تمدن بسازند و باغهای ایرانی را در سراسر تاریخ و در سراسر کشور سالیان سال حفظ کنند.
مرگ ایرانیها از تشنگی در تاریخ گزارش نشده است. اما نسل ما، با مدیریت غلط انرژی و الگوی نادرست کشاورزی، اصرار بر اسراف شدید، طمع پولهای درشت و…، ایران را به مرز جنگهای خیابانی برای رسیدن به آب کشانده است. این نسل مغرور با مصرف داراییهای حیاتی همچون آب، توانسته در صدر میلیوندلاریهای خاورمیانه قرار بگیرد، لوکسترین ماشینها را سوار شود و بزرگترین اختلاسها را شکل دهد. فراموش نکنید، در عصر امروز، آب مهمترین کالای زیربنایی برای تولید ثروت است. فولاد و پلیپروپیلن و الفین و آلومینیوم و بیتکوین و دیگر صنایع پولساز را بدون آب نمیتوان تولید کرد. میلیوندلاریها با جمعآوری گَون از کوه، به ثروت نرسیدهاند، آنها روی این صنایع نوین چمپاتمه زدهاند.
دوباره تاکید میکنم، ایران هیچ زمانی پرآب نبوده است، اما همیشه زیست تاریخی شکوهمندی داشته بدون انکه کارخانههای غولپیکر داشته باشد و به ابرقدرت منطقه، هندوانه صادر کند. ایران هزاران سال بدون فولاد و بدون صادر کردن هندوانه زنده مانده و به حیات پرشور خود ادامه داده است. برای اینکه این کشور همچنان زنده بماند، باید توسعه فیزیکیِ حیاتسوز بهصورت فوری متوقف شود و به جای صنایع مخربی مانند پتروشیمی و فولاد، روی صنایع سبزی مانند انرژیهای تجدیدپذیر و توریسم سرمایهگذاری شود. ایران ظرفیت آن را دارد که تنها و تنها از طریق گردشگری و صنایع دستی، امور خود را بگذارند و نیازهای فیزیولوژیکی مردم را مستقیماً وارد کند.
نمونههای خارجی این مسیر سبز، قابل تأمل است. ویتنام بعد از اینکه در جنگ آمریکا، با خاک یکسان شد، با اتکا به صنایع دستی سبک، یک اقتصاد نوظهور موفق در خاور دور را به نمایش گذاشت و ترکیه بیش از هر چیز، با تکیه بر صنعت توریسم به قدرت بزرگ اقتصادی در منطقه بدل شد. باید به جای صنایع سنگین مثل پتروشیمی، از بنگاههای سبک حمایت کرد. یکی از این صنایع سبک و سبز، صنعت نساجی است که در کشور ما ریشه عمیق دارد اما اکنون در شرایطی که داوطلبانه رهایش کردهایم، ترکیه گوی رقابت را برده است.
ما آب نداریم و در نتیجه نباید اقتصاد خود را روی صنایعی مانند کشاورزی و فولاد و… بنا نهیم. ما کشور صنایع سنگین نیستیم. چین اگر بزرگترین تولیدکننده فولاد جهان است، مشکل کمبود آب ندارد. البته من نمیگویم اکنون فولادها و پتروشیمیها را تعطیل کنیم و بحرانسازی کنیم، تأکید من بر جلوگیری از توسعه این صنایع است. این بار باید حمایتهای دولتی روی صنایع سبز متمرکز شود.
اگر برنامهای حرفهای، طراحی و اجرایی نشود، بعید نیست فردا به جایی برسیم که برای حفظ جان مردم، همه این کارخانههای پولساز را تعطیل کنیم. همینطور که اکنون مجبور شدیم آب استراتژیک رها کنیم تا گاومیشهای مردم در پاییندست خوزستان تلف نشوند. ما میتوانیم با خدمات پولساز مثل توریسم روزگار خود را بگذرانیم. اقتصاد ایران باید از صنایع آلاینده و توسعۀ صرفا فیزیکی و نامتوازن رها شود. بدون اعتنا به متافیزیک توسعه، رشد سیمانی و آهنی، امری فاجعهساز و غیرقابل کنترل میشود.